- Published on
مسیر درست زندگی
- Authors
“وقتی بچه بودم همیشه تو خیابونها ول میگشتم. ولی وقتی هفده سالم بود پدر و مادرم تو یه تصادف مینیبوس کشته شدن.** این اتفاق باعث شد من یه تکونی به خودم بدم و شروع کنم کار کردن**.اولش یه جا نظافتچی شدم، رئیسم چند ماه ازم کار کشید ولی بعد که موقع حقوق دادن شد بهم پولی نداد. شرایط خیلی سختی برام پیش اومده بود. گرسنه بودم و سرپناهی نداشتم. مستاصل شده بودم. اونموقع بعضی از دوستام ماشین میدزدیدن. یه کلید خاص داشتن که همه درها رو باز میکرد. اولش دلم نمیخواست قاطی این کارها بشم،** اما زندگی اونا دقیقاً همونی بود که من دلم میخواست داشته باشم. ماشینهای خوشگلی داشتن و میتونستن واسه خودشون انواع نوشیدنیها رو بخرن**.بنابراین وقتی یه شب ازم خواستن باهاشون برم، قبول کردم. به خودم گفتم: ‘یه بار که باهاشون برم، ترسم میریزه.‘ اون شب ما سه تا ماشین دزدیدیم. همه فرار کردن، اما من وقتی نور چراغ ماشین پلیس رو تو آینه دیدم شروع کردم به گریه کردن.میدونستم زندگیم تموم شده. چند سال رفتم زندان و اونجا با یه مددکار اجتماعی به اسم خانم پالسا آشنا شدم. نزدیک بازنشستگیش بود. وقتی داستان منو شنید ازم خواست بعد از اینکه آزاد شدم برم و تو خونهاش براش کار کنم.من خونهاش رو نقاشی کردم، تمیزکاری انجام دادم و به باغچهاش رسیدگی کردم. اون نه تنها بهم پول داد بلکه با من مثل بچه خودش رفتار کرد. برام لباس خرید و تشویقم کرد یه حرفه یاد بگیرم. خانم پالسا چندسال بعد از دنیا رفت اما من رو تو مسیر درست قرار داد. دوستام که اون شب باهاشون رفتم ماشیندزدی الان یا مردن یا تو زندانن. اما من هر روز کار میکنم و دیگه هیچوقت مرتکب هیچ جرمی نشدم.” (ژوهانسبورگ، آفریقای جنوبی)