- Published on
خواهری که مادری می کرد
- Authors
“تو جامعه همه به پدر من احترام میذاشتن. اون استاد دانشگاه و عضو گروه کُر کلیسا بود. اما همیشه سرکار بود، بنابراین درحقیقت مادرم کسی بود که ما رو بزرگ کرد. اسمش ‘کانسوله’ بود. مادرم یه غم عمیقی تو وجودش داشت. اون یتیم بود، چون پدر و مادرش تو نسلکشی سال 1963 کشته شده بودن. وقتی ازش راجع به پدربزرگ و مادربزرگمون میپرسیدیم میگفت: ‘صبر داشته باشید. خیلی زود خودتون میفهمید.’ من سعی میکردم تا جاییکه میتونم بهش کمک کنم. تو فرهنگ ما دختر بزرگتر نقش مادر رو داره، بنابراین شش تا خواهر کوچکم رو من بزرگ کردم. اونا فکر میکردن من خیلی سختگیرم. همیشه بهم میگفتن تو مثل راهبهها رفتار میکنی. اما تحسینم هم میکردن و دوستم داشتن. اغلب کمکشون میکردم تا توی دردسر نیفتن. وقتی یه بطری پای خواهر کوچکم فرانسی رو برید، میترسید به مادرم چیزی بگه، چون ما اجازه نداشتیم پابرهنه راه بریم. من کف کفشش رو بریدم و اینجوری کمکش کردم تا خرابکاریش لو نره. هر شب خواهر کوچیکام میومدن تو تخت من و ازم خواهش میکردن تا براشون قصه تعریف کنم. و من هم همیشه براشون قصه میگفتم تا خوابشون ببره و بعد یکی یکی میبردمشون تو تختهاشون. کوچیکترین بچهی خونه یه پسر بود. اون همیشه دیرتر از بقیه به خواب میرفت چون باید تکونش میدادم تا خوابش ببره. اسمش ادموند ریچارد بود، اما ‘بِبِه’ صداش میکردیم. وقتی نسلکشی شروع شد، یکسال و نیم داشت.”
“وقتی هواپیمای رئیسجمهور منهدم شد، مردم شروع کردن به شایعه پراکنی در مورد یه نسلکشی قریبالوقوع. خیابونها خالی شد. هیچکس سفر راه دور نمیرفت. همه داشتن راجع به خشونتهایی که صورت میگرفت حرف میزدن. اقوامی که تو شهرهای دیگه زندگی میکردن به خونهی ما میومدن و اتفاقات وحشتناکی که شاهدش بودن رو تعریف میکردن. یه روز پدرم اومد خونه و راجع به مستخدم توتسی دانشگاه حرف زد، که لباسهای دانشجوها رو براشون میشسته. اون روز با اتوی خودش انقدر شکنجهاش داده بودن که مرده بود. اون مدت من به شدت افسرده شدم و دلم میخواست همیشه تنها باشم. بعضی شبها خانوادهام برای امنیت بیشتر تو یه کلیسا نزدیک خونمون میخوابیدن، اما من تنها خونه میموندم. میتونستم وحشت رو تو هوا احساس کنم. و بعد 21 آوریل نسلکشی رسماً به شهر ما هم رسید. شبه نظامیا شهروندهای توتسی رو تو مرکز شهر جمع کردن، و بعد آوردنشون به این استادیوم. حدود 200 نفر بودن که به صفشون کردن. بعد درهای استادیوم رو باز کردن تا مردم بیان رو صندلیها بشینن. فرماندار رو مجبور کردن ردیف اول بشینه. اون دورگه بود و با نسلکشی مخالف بود. بعد از اینکه اون 200 نفر رو کشتن، فرماندار رو هم آوردن پایین و کشتنش. جسدش رو تو خیابونها چرخوندن. آدمکشها تو بلندگو فریاد میکشیدن: ‘ما فرماندار رو کشتیم! همه چیز ممکنه! حالا بیاین شکار رو شروع کنیم.'” ” اگر آدم تحت تعقیب باشه این بوتهها بهترین جا برای مخفی شدن هستن. هر نجاتیافته از نسلکشی یه داستان راجع به مخفی شدن تو اینجور بوتهها داره. پر از خار هستن ولی آدم میتونه سینهخیز بره زیرشون و بالاخره یه کم استراحت کنه. همیشه خطرناکترین جاها بهترین جاها برای مخفی شدن هستن. مزرعهها خوب نبودن. هر کسی سعی کرد تو مزرعه مخفی بشه دستگیر شد. توالتها هم جاهای خوبی برای پنهان شدن نبودن، چون آدمکشها جنازه ها رو مینداختن اونجا. آدم باید جاهایی رو برای قایم شدن پیدا میکرد که آدمکشها میترسیدن به اون جاها برن. هرچی اون مکان خطرناکتر بود، احتمال دستگیر شدن کمتر بود. باتلاقها خیلی طرفدار داشتن، چون احتمال مردن توشون زیاده. به راحتی آدم به گل و لای مچسیبد و غرق میشد. ما اکثراً بلد نبودیم شنا کنیم. یا پشهها ممکن بود باعث مالاریا بشن، یا یه نیش مار ممکن بود آدم رو بکشه. اما از همه بدتر تمساحها بودن. به نظر من پنجاه درصد آدمهایی که تو باتلاقها مخفی شدن رو تمساحها خوردن. برادر من سعی کرد تو یه باتلاق مخفی بشه و از همهی این خطرات جون سالم به در برد و تا مرز کشور بوروندی پیش رفت. اما بعد یه هلیکوپتر سوختش رو پایین ریخت و اون باتلاق آتش گرفت.” “خانوادهی من یه هدف مهم بودن چون پدرم آدم سرشناسی بود. بنابراین وقتی نسلکشی بصورت رسمی شروع شد، گروههای آدمکش مستقیم به طرف خونه ما راه افتادن. یکی از همسایههای ما از اون گروهها جدا شد و زودتر اومد تا به ما خبر بده. اون تو خیابون ما میدوید و با تمام وجودش فریاد میزد: ‘فرار کنین! دارن میان شما رو بکشن!’ مادرم فوراً زانو زد و شروع کرد به دعا خوندن. ناگهان پدرم اونو از روی زمین بلند کرد و به همهی ما گفت بریم بیرون. هر کسی به یه طرفی فرار میکرد. نمیدونم چرا ما از همدیگه جدا شدیم ولی از همه جا صدای تیراندازی و فریاد میومد. پشت سر مادر و خواهرام به سمت یه مزرعه تو اون نزدیکی رفتم. بچه هم پیش ما بود. چهار روز اونجا موندیم ولی من احساس راحتی نمیکردم. میتونستم صدای کسانی که دنبالمون میشگتن رو بشنوم. اونها اسمهامون رو صدا میزدن. ما باید یه جای جدید پیدا میکردیم. به مادر و خواهرام التماس کردم که با من فرار کنن، اما اونها به شدت افسرده شده بودن و نیرویی برای حرکت کردن نداشتن. بنابراین تنهایی به خونهمون برگشتم. دنبال پدرم میگشتم. زیر یه بوته چمباتمه زدم و منتظر شدم تا پدرم برگرده. صبح زود دیدم یه گروه دارن از بالای تپه به سمت خونهی ما رژه میرن. پدرم وسط اون گروه بود. انقدر قدش بلند بود که من میتونستم صورتش رو ببینم. اونها پدرم رو به این نقطه آوردن چون اون میخواسته تو خونهی خودش کشته بشه. از تو بوته میتونستم همه چیز رو ببینم. چشمام رو بستم و گفتم: ‘خدایا لطفاً، لطفاً این مرد رو عوض کن. این مرد رو تبدیل به یه نفر دیگه بکن.’ اما وقتی چشمم رو باز کردم دوباره صورت پدرم رو دیدم. همه چیز رو دیدم، و تمام اون مدت سعی کردم تصور کنم که اون مرد پدرم نیست. اما هربار که چشمم رو باز میکردم پدرم رو میدیدم. اونها پدرم رو با قمه کشتن. وقتی آدمکشها بالاخره از اونجا رفتن، جلو رفتم تا پدرم رو ببینم. چند ثانیه تا مرگ فاصله داشت اما هنوز سرش رو حرکت میداد.” “روزی که کشته شدن پدرم رو دیدم این دامن رو پوشیده بود. اونموقع هجده سالم بود. تمام اشتیاقم به زندگی کردن رو از دست دادم. مثل زامبی راه افتادم تو خیابون و اومدم تو این خونه. صاحبخونه نبود چون همون موقع داشت خونهی ما رو غارت میکرد. سعی کردم زیر تخت مخفی بشم اما یه مرد توتسی دیگه اونجا بود. شروع کرد به فریاد زدن و میگفت من باید از اونجا برم. گفت: ‘اینجا کوچیکه، تو باعث میشی هردوتامون کشته بشیم.’ بنابراین دویدم بیرون تا تو دستشویی مخفی بشم، اما آدمکشها رسیده بودن دم در. اون مرد رو از زیر تخت کشیدن بیرون و جلوی چشم من کشتنش. قصد داشتن منو هم بکشن ولی رئیس گروه گفت ‘نقشههای دیگهای برای من’ داره، و همه به حرفش گوش دادن چون اون مسلح بود. منو به طرف یه مزرعه برد، بهم گفت یا به حرفم گوش میکنی یا میکشمت. مجبورم کرد روی زمین بخوابم، بعد خودش دکمههای پیرهنش رو باز کرد و کنار من دراز کشید. داشت سعی میکرد پاهامو از هم باز کنه که بیضههاش رو تو دستم گرفتم و شروع کردم به فشار دادن. اون سعی کرد به من مشت بزنه بنابراین من فشار دستم رو بیشتر کردم. از شدت درد به خودش میپیچید اما ولش نکردم تا وقتی از درد بیهوش شد. بعد به طرف تاریکی شروع به دویدن کردم. نمیتونستم چیزی ببینم. توی یه چاه مستراح پر از فضولات افتادم، و تمام شب رو همونجا موندم چون از شدت خستگی نمیتونستم حرکت کنم.” “فردا صبح شنیدم که مردم دارن منو صدا میکنن و تصمیم گرفتم خودمو بهشون نشون بدم. خسته تر از اون بودم که بخوام مقاومت کنم. بهم گفتن که زنها و بچهها شامل عفو عمومی شدن. و ما که این شایعات رو باور کرده بودیم به اینجا آورده شدیم، خونهی یه زن بیوهی توتسی. وقتی رسیدم دیدم مادر و خواهرام اینجا هستن. هنوز زنده بودن اما انقدر ضعیف و افسرده بودن که به زحمت میتونستن راه برن. شانزده نفر بودیم و دو هفته تو این خونه موندیم. تا اینکه یه شب یه سرباز اومد و گفت قراره ما رو اعدام کنن. مادرم از خواهرام خواست که فرار کنن اما اونا دلشون نمیخواست مادرمون رو تنها بذارن. من به فرانسی التماس کردم که با من بیاد، اون از بقیه بزرگتر بود و ما شانس اینو داشتیم که فرار کنیم. اما اون خیلی خسته بود، چند روز قبل بهش تجاوز شده بود. بهم گفت که آمادهی مردن هست. هشتاد تا سرباز اون شب به این خونه اومدن. یه لیست داشتن که اسم ما توش نوشته شده بود. شروع کردن به دستگیر کردن مردم و تو همون درگیریها من از پنجره پریدم بیرون و پشت یه درخت مخفی شدم. مادرم چهل و هشت سال داشت، فرانسی شانزده، اولیویا چهارده، نوئلا یازده، اوگتاوین هفت، کلودت چهار و ببه تازه دوسالش شده بود. همونطور که داشتم به جیغ و فریادها گوش میدادم از هوش رفتم.” ” وقتی به هوش اومدم دیدم یه سرباز منو پیدا کرده. پاهای منو گرفت و از بالای خیابون تا سر این کوچه روی زمین کشید. بعد اسلحهاش رو به طرفم نشونه گرفت و گفت با زندگی خداحافظی کنم، و من خودم رو برای مردن آماده کردم. اما همون لحظه ‘ماری’ از خونهاش دوید بیرون. خودشو رو پاهای سرباز انداخت و شروع کرد به التماس کردن. گفت: ‘این دختر رو به من ببخش، شما همهی اعضای خانوادهاش رو کشتین، بذار این یکی برای من بمونه. خداوند اون رو برای من فرستاده.’ ماری همهی پولهاش رو به اون سرباز داد و بهش گفت: ‘وقتی جنگ تموم شد بیا و با این دختر ازدواج کن.’ و تازه اون موقع بود که سرباز متقاعد شد و منو ول کرد. ماری منو آورد تو خونهاش و برام غذا درست کرد. لباسهام رو عوض کرد. سعی کرد موهام رو بشوره اما خیلی کثیف بودن، بنابراین همشون رو چید. و بعد منو تو بوتههای پشت خونهاش مخفی کرد. چندهفته همونجا موندم. هر شب برام فرنی و آب میاورد. یه رادیوی کوچیک هم بهم داده بودم تا بتونم اخبار گوش کنم. شورشیها هر روز به شهر ما نزدیکتر میشدن. ماری به من دلگرمی میداد، میگفت همه چیز خیلی زود تموم میشه و بهم قول میداد که نجات پیدا میکنم. حق با اون بود، من زنده موندم، بخاطر کمک ماری.” “قبل از نسلکشی ما یه خانواده دوازده نفره بودیم و من تنها کسی بودم که نجات پیدا کرد. ما جنازه هشت نفرشون رو پیدا کردیم و استخونهایی که تونستیم پیدا کنیم رو دفن کردیم. بعد از نسلکشی دیگه من به هیچکس اعتماد ندارم. حتی بعد از اینکه تونست جبهه آزادیبخش روآندا نجات پیدا کردم، غذایی که بهم میدادن رو نمیخوردم. فکر میکردم مسموم هست. بنابراین تو مزرعهها میوه و سبزیجات خام میخوردم، خیلی داشتم لاغر میشدم ولی برام مهم نبود. مردم جوری به من نگاه میکردن انگار یه مجسمهام. فکر میکردن احساسات من از بین رفته. میدونستن خانوادهی من کشته شدن و دلشون نمیخواست ازم چیزی بپرسن. بنابراین برای دهها سال همهی این حرفها رو پیش خودم نگه داشتم. با کی میتونم حرف بزنم؟ تو کشوری که یک میلیون نفر قربانی داشت، چطور میتونم داستان خودم رو نقل کنم؟ همه مصیبتهای زیادی رو از سر گذروندن. بعضیها دستها و پاهاشون رو از دست دادهان. به بعضیها تجاوز شده بود و ایدز گرفتهان. چی باعث میشه داستان من ارزش بازگو کردن داشته باشه؟ من کیام؟ چرا باید انتظار همدردی داشته باشم؟ و از کی باید انتظار داشته باشم؟ بنابراین هیچوقت از کسی توقعی نداشتم و چیزی نخواستم. نمیخوام کسی ازم مراقبت کنه، برام تولد بگیره، غذا درست کنه، یا حرفهای محبت آمیز بزنه. با محبت کردن مشکلی ندارم، اما نمیخوام کسی بهم محبت کنه، چون نمیخوام چیزی داشته باشم که کسی بتونه ازم بگیرتش.” “این عکس پدرم قبل از نسلکشی هست. دورتادورش دوستاش هستن که از قبیله هوتو هستن. دارن آبجو میخورن و با هم حرف میزنن. اونها همیشه پدرم رو مرد خوبی میدونستن. حتی خونهی ما میومدن و ازمون تعریف میکردن. به من و خواهرام میگفتن که ما بچههای خوبی هستیم و یه روز با پسرهاشون ازدواج میکنیم. خیلی از این مردها بعداً تو کشتن خانوادهی من همدست بودن. بنابراین چجوری میتونم به کسی اعتماد کنم؟ قبل از نسلکشی دکترها از بیماراشون مراقبت میکردن، کشیشها از پیروانشون محافظت میکردن و همسایهها مواظب همدیگه بودن، اما هیچکدوم از اینها باعث نشد از کشتن همدیگه دست بکشن. و حالا از ما میخوان که اونها رو ببخشیم. چون رئیسجمهور میگه آشتی کردن تنها راه پیشرفت ما به عنوان یک ملت هست. و من میدونم که درست میگه، بنابراین تلاش خودم رو میکنم. وقتم رو با افراد قبیلهی هوتو میگذرونم. حتی برای پسرم دوتا معلم سرخونهی مسن از قبیلهی هوتو استخدام کردم. میخوام پسرم بدونه که هوتوها هم قلبهای مهربونی دارن. پسرم حتی بهشون میگه ‘پدربزرگ.’ بنابراین نیاز به مصالحه رو درک میکنم و دارم سعی میکنم آشتی کنم. مسیحیت خیلی به من کمک کرده، اما بخشش واقعی غیرممکنه. همهی اعضای خانوادهی من کشته شدن. چطور امکان داره از طرف کسایی که دیگه نمیتونن از حق خودشون دفاع کنن ببخشمشون؟ امکان نداره. اما وانمود میکنم بخشیدم، چون دیدهام کینهورزی چه عاقبتی داره.”(بوتیر، روآندا)