HumansLives
Published on

برای اولین بار تو زندگیم احساس میکردم بچه هستم

Authors

“اونموقع ده سالم بود بنابراین چیز زیادی یادم نمیاد. وقتی آدم بچه ‌اس هیچکس چیزی رو براش توضیح نمیده. هیچکس به من نگفت که با بقیه فرق دارم، یا اینکه بعضی ها میخوان مارو بکشن. مادرم تنهایی منو بزرگ کرد، اما من دوران کودکی بدی نداشتم. یادم میاد که بعضی وقتا خیلی میترسیدم، یا گاهی نمیذاشتن برم مدرسه و باید تو خونه میموندم و اینکه اجازه نداشتم تو خیابون آزادانه بازی کنم. ولی این چیزا رو هیچوقت برای من توضیح نمیدادن. وقتی نسل کشی شروع شد من رفته بودم مادربزرگم رو ببینم. مدرسه‌ها تعطیل بود. اون ترم نمراتم خوب شده بود، به همین خاطر مادرم به عنوان جایزه برام یه جفت دمپایی لاانگشتی زرد خریده بود، که عاشقشون بودم. یادم میاد همونجوری که داشتم به سمت خونه مادربزرگم میرفتم متوجه شدم اتفاقات عجیب و غریبی داره میفته. میتونستم صدای تیراندازی و جیغ‌های مردم رو بشنوم. مادربزرگم بهم گفت تو خونه بمونم. اون موقع تازه سکته کرده بود و مجبور بود رو صندلی چرخدار بشینه، بنابراین من و اون تو اتاق تنها بودیم. بالاخره من حوصله‌ام سر رفت و دزدکی رفتم بیرون تا ببینم چه خبره. تو خیابون هیچ کس نبود جز یه مشت پسر قمه به دست. همون موقع عموم اومد و شنیدم که داره به یکی از مستخدم‌ها میگه بیرون خیلی خطرناکه، گفت ممکنه همه‌مون کشته بشیم.”

برای اولین بار تو زندگیم احساس میکردم بچه هستم
“ما دوشبانه‌ روز تو خونه موندیم. صبح روز سوم یکی از همسایه‌ها بهمون خبر داد که یه گروه از آدم کش‌ها دارن به سمت ما میان، به همین خاطر تصمیم گرفتیم بدون اینکه چیزی برداریم از اونجا بریم. ما خوش‌شانس بودیم چون خونه مادربزرگم کنار فرودگاه بود، دقیقاً پشت باند فرودگاه، و از معدود مکان‌های شهر که هنوز تحت حمایت سازمان‌ ملل بود. بنابراین عموم یه سوراخ توی حصار فرودگاه درست کرد و ما همگی ازش رد شدیم و به طرف چندتا کامیون قدیمی شروع به دویدن کردیم. نمیتونستیم خیلی تند بدویم چون باید ویلچیر مادربزرگ رو هل می‌دادیم. تو مسیر یه لنگه از دمپایی‌های لاانگشتی زردم از پام بیرون اومد. یادم میاد به این فکر میکردم که: ‘وقتی دوباره مادرم رو ببینم، منو میکشه.’ بنابراین برگشتم تا دمپاییم رو بیارم اما بزرگترا سرم داد کشیدن که به راهم ادامه بدم. بالاخره به یکی از کامیون‌ها رسیدیم و زیرش مخفی شدیم. یه هفته زیر اون کامیون موندیم. کارکنان سازمان ملل میدونستن ما اونجا هستیم، ولی کاری به کارمون نداشتن. بعضی وقتا از زیر کامیون میرفتم بیرون تا از سربازا غذا بگیرم. یه سرباز بود که همیشه به من بیسکوئیت و ساردین میداد. اون دلش برای من میسوخت چون خیلی کوچیک و بچه بودم. و وقتی درنهایت سازمان ملل اونجا رو ترک کرد، اون سرباز اومد دنبال ما. اونها ما رو سوار یه هواپیمای باربری کردن که توش چندتا کانتینر بود. هیچکس به من نمیگفت چه خبره. من سردم بود و خسته و گرسنه بودم. تنها کاری که میخواستم بکنم این بود که برم خونه و مادرم رو ببینم.”
برای اولین بار تو زندگیم احساس میکردم بچه هستم
“هواپیما ما رو به یه اردوگاه پناهندگان تو شهر نایبروبی، کشور کنیا برد. تا یکسال بعد اونجا خونه‌ی ما شد. وقتی بالاخره فهمیدم چه اتفاقاتی داشته میفتاده، صددرصد مطمئن شدم که مادرم کشته شده. بقیه پناهنده‌ها داستان‌هاشون رو برام تعریف میکردن. خیلی‌هاشون همه‌ی اعضای خانوادشون رو از دست داده بودن. عموم گفت همه‌ی اهالی محله‌ی ما رو گرفته بودن، و مطمئن بود که مادرم مرده. اگر مادرم زنده بود، حتماً میومد دنبالم. خونه‌ی مادربزرگم فاصله‌ی زیادی با خونه‌ی ما نداشت. بنابراین حقیقت رو قبول کردم. اما فرصت زیادی برای فکر کردن به این موضوع نداشتم، چون تو اردوگاه پناهنده‌ها باید برای زنده موندن میجنگیدیم. مادربزرگ من فلج بود و نمیتونست غذاهای سفت بخوره. بنابراین هر روز دنبال غذایی میگشتم که اون بتونه بخوره. با بقیه سر تخم‌مرغ‌ها و موزهاشون چونه میزدم. بقیه‌ی روز هم کنار مادربزرگم میموندم. اون نمیتونست حرکت کنه به همین خاطر من باید مگس‌ها رو ازش دور میکردم. اما خیلی هم بد نبود. من با چندتا دیگه از بچه های تو اردوگاه دوست شدم. یادم میاد یه بار از بزرگترا پول دزدیدیم، دزدکی از اردوگاه رفتیم بیرون و از یه مغازه‌ی کنار جاده سیب زمینی سرخ کرده خریدیم. تو کیسه پلاستیک‌های کوچیک بسته‌بندی شده بودن و مزه‌شون افتضاح بود. اما یادمه اون موقع فکر میکردم اون خوشمزه‌ترین چیزیه که تو عمرم خوردم.” “بعد از یکسال ما رو برای اقامت تو آمریکا انتخاب کردن. به محض اینکه رسیدیم منو از مادربزرگم جدا کردن. اونو بردن به یه خانه‌ی سالمندان و دوماه بعد هم از دنیا رفت. اولین باری بود که بعد از ترک روآندا گریه میکردم، مادربزرگم تنها کسی که بود که من داشتم. یه مدت با عموم زندگی کردم اما اون خیلی سوءاستفاده‌گر بود و با من مثل مستخدم‌ها رفتار میکرد. به همین خاطر منو به یه پرورشگاه تو شهر بویسو بردن. اما اونجا هم اوضاع خیلی بد بود. میخواستم از اونجا فرار کنم و مطمئنم مددکارم این موضوع رو به گوش مسئولین مدرسه رسوند. چون معلم هنرم مدام ازم میپرسید چه برنامه‌ای دارم. اسمش آنا پترسون بود. یکی از اون معلم‌هایی بود که آدم میتونست راجع به هرچیزی باهاش حرف بزنه. بنابراین به همه‌ی سوالاتش جواب دادم. داستان زندگیم رو براش تعریف کردم و شروع کردم راجع به برنامه‌ام برای مراقبت از خودم لاف زدن. فکر میکنم پیش خودش گفت: ‘قطعاً این کار رو نمیکنی.’ چون همون موقع تصمیم گرفت مادر من بشه. خدای من، فوق‌العاده بود. خانم پترسون تو یه خونه‌ی بزرگ و قشنگ زندگی میکرد. من تنها بچه تو اون خونه بودم. برای خودم اتاق داشتم، جام امن بود، و مجبور نبودم نگران زنده موندنم باشم. مادرم حواسش به هم چیز بود، هر روز صبح بیدارم میکرد تا برم مدرسه، برام نهار درست میکرد، و میبردم رستوران. عالی بود. پانزده سال از اون زمان میگذره. اما برای اولین بار تو زندگیم احساس میکردم بچه هستم.
برای اولین بار تو زندگیم احساس میکردم بچه هستم
“تو دوران دبیرستان خیلی پیش مشاور میرفتم. تازه داشتم میفهمیدم چه بلایی سرم اومده. یادمه وقتی کلاس دهم بودیم یه معلم زبان انگلیسی داشتیم که بهمون میگفت هر روز صبح تو آینه نگاه کنین و بگین: ‘من خوبم، من زیبا هستم.’ اما من همیشه اضافه میکردم: ‘و** من فوق‌العاده خوش‌شانسم**.’ با دقت به صورت خودم نگاه میکردم و سعی میکردم صورت مادرم رو به خاطر بیارم. شروع کردم به کتاب خوندن، اونم خیلی زیاد. یکی از کتاب‌هایی که خوندم اسمش ‘آنه در گرین گیبلز’ بود، در مورد یه دختر یتیم که با بقیه فرق داشت. تصمیم گرفتم شبیه آنه بشم و نگذارم بدشانسیم زندگیم رو خراب کنه. به یه کالج تو ایالت واشنگنتن رفتم، و یه دوره کارآموزی برای کار تو مجلس سنای آمریکا گرفتم. حتی رویای اینو داشتم که یه روز دبیرکل سازمان ملل بشم. اما دقیقاً تو همین دوره شروع کردم به ملاقات کردن بقیه آدم‌هایی که از روآندا فرار کرده بودن. به داستان‌هاشون گوش میدادم و تازه یه درک کلی از اتفاقاتی که در زمان نسل‌کشی افتاده بود بدست آوردم. با دقت و وسواس شروع کردم به مطالعه در مورد اون اتفاق. فهمیدم همه‌ی دنیا روآندا رو تنها گذاشته بود. سازمان ملل شاید جون من رو نجات داده بود اما برای بقیه‌ی مردم نتونسته بود کاری انجام بده. گذاشته بودن یک میلیون نفر آدم بمیرن. اولش عصبانی شدم اما بعد عصبانیتم به احساس گناه تبدیل شد. چرا من نجات پیدا کرده بودم؟ برای یه مدت طولانی حتی دلم نمیخواست داستانم رو برای کسی تعریف کنم. چون نمیخواستم داستانم باعث خوشنامی سازمان ملل بشه. نمیخواستم از سرنوشت من برای مثبت نشون دادن اوضاع استفاده بشه. احساس گیجی و تعارض میکردم. اما بعد وقتی بیست و یک سالم شد بهم این فرصت داده شد تا برگردم به روآندا.”
برای اولین بار تو زندگیم احساس میکردم بچه هستم
“بهم این فرصت داده شد تا بعنوان کارآموز مجلس سنا به روآندا سفر کنم. من با تعدادی از نمایندگان سرشناس به اونجا رفته بودم. اما احتمالاً اون‌ها فکر کردن من دیوانه‌ام، چون به محض اینکه رسیدم اونجا شروع کردم با مردم کوچه و خیابون صحبت کردن. مطمئن بودم که اونها هم شبیه من هستن. میخواستم اعضای خانواده، مدرسه و خونمون رو پیدا کنم. اما تنها چیزی که یادم بود جای خونه‌ی مادربزرگم بود چون دقیقاً نزدیک فرودگاه بود. بنابراین رفتیم اونجا. در زدیم اما من خودمو معرفی نکردم. وقتی از ساکنین جدید اون خونه پرسیدم آیا از من خبری دارن یا نه، گفتن من کشته شدم. اما بعد گفتن بعضی از اعضای خانواده‌ام هنوز زنده هستن، و خواهرم تو یه فروشگاه نزدیک همونجا کار میکنه. بنابراین با ماشین اومدیم اینجا. خورشید داشت غروب میکرد. وقتی اینجا رسیدیم مطمئن بودم دارم دیونه میشم، چون وقتی داشتیم از کنار یه زمین بازی رد میشدیم یه پسربچه دیدم که دقیقاً شبیه من بود. حتی ازش عکس هم گرفتم. اصلا فکرشم نمیکردم اون برادرم باشه. وقتی به سوپرمارکت رسیدیم هوا کاملاً تاریک شده بود. اما خواهرم رو دیدیم، اونم منو دید. بخاطر جای زخم روی پیشونیم خیلی زود منو شناخت. وقتی بچه بودم برادرم صورتمو زخمی کرد. اون از نسل‌کشی نجات پیدا نکرده بود. وقتی خواهرم منو دید همدیگرو بغل کردیم و شروع کردیم به گریه کردن.و اون برام همه اتفاقاتی که تو نبودِ من اتفاق افتاده بود رو تعریف کرد. چیزی راجع به اونها نمیگم چون اونها داستان زندگی من نیستن. اما اون بهترین خبر زندگیم رو به من داد. یادم میاد که گوشی رو برداشتم و به آنا پترسون زنگ زدم. بهش گفتم: ‘مامان، باورت نمیشه، اما مادرم زنده‌اس.'” (کیگالی، روآندا)
برای اولین بار تو زندگیم احساس میکردم بچه هستم