- Published on
کشتن مردم بهترین فرصت برای ثروتمندان بود
- Authors
“نسلکشی بهترین فرصت برای ثروتمند شدن بود. کشتن مردم سریعترین راه برای پول جمع کردن بود. دولت به ما اجازه داده بود که اموال کسایی که میکُشیم رو غارت کنیم. بهمون میگفتن این حقی هست که خدا به ما داده. اما این موضوع هیچوقت منو سوسه نکرد. خانواده من یه سوپرمارکت بزرگ داشتن و من خودم ماشین داشتم. وقتی قتلعام تو سال1994شروع شد، من بورسیه تحصیل تو یونان رو داشتم و فقط منتظر بودم دانشگاهم رو شروع کنم. پدرخوندهی من معاون رئیسجمهور تو منطقهی خودمون بود، بنابراین ما چهارتا بادیگارد تو خونمون داشتیم، که خیلی حرفهای بودن و اسلحه اتوماتیک داشتن. اونها دوستای خوبی برای من بودن، هر شب میبردمشون مشروب فروشی، روزها با ماشین میرفتیم بیرون و هرچیزی میخواستن براشون میخریدم. آدمهای خوبی بودن. یه شب که مشروب خورده بودیم و داشتیم راجع به نسلکشی حرف میزدیم تصمیم گرفتیم؛ ‘این جریان رو تو محله خودمون تمومش کنیم.’ فردا صبح با صدای جیغ و داد همسایهمون از خواب پریدم. از پنجره بیرون رو نگاه کردم و دیدم یه عده قمه به دست دور همسایهام جمع شدن، درحالیکه سرش به شدت خونریزی میکرد. ما از بچگی با هم دوست بودیم. بنابراین بادیگاردهام رو فرستادم تا نجانش بدن. اون قمه ها نمیتونستن از پس اسلحههای من بربیان. داستان این اتفاق خیلی زود همه جا پخش شد. خانوادههای توتسی به خونهی ما میومدن تا پناهشون بدیم. من و بادیگاردهام هر روز صبح میرفتیم تو خیابونها تا مردم رو نجات بدیم. با ماشین به مزرعههای اطراف میرفتیم، و دنبال آدمهایی که زنده مونده بودن میگشتیم. یه زمانی حدود هفتاد نفر تحت حمایت ما بودن. هیچکس برای ما مشکلی ایجاد نمیکرد. من جوان و مغرور بودم و فکر میکردم در امان هستیم.”
“ایستگاههای رادیوی ملی مردم رو به کشتن توتسیها تشویق میکرد و هر روز تعداد کشتهها و محل قتل عامها رو اعلام میکرد و از کسایی که داشتن این قتلها رو انجام میدادن تشکر میکرد. یه روز صبح تو اتاقم نشسته بودم که دیدم رادیو داره اعلام میکنه: ‘در گاتوبوتوبو همه کشته شدن، به غیر از کسانی که تحت حمایت خانواده فلیکس قراردارند.’ همون موقع فهمیدم که در خطر هستیم. زمان زیادی از این اعلامیه نگذشته بود که وزیر امنیت داخلی برای یه جلسه به دهکدهی ما اومد. جلسه روی یه تپه مشرف به عمارت ما برگزار میشد و وزیر میتونست اتفاقاتی که تو خونهی ما میفتاد رو ببینه و وقتی جلسه تموم شد، با هیئت همراهش به سمت خونه ما راه افتادن. وزیر تو یه کامیون پر از سربازای مسلح بود که وقتی از کنار من رد شد ، ناگهان ترمز کرد. همهی بادیگاردهام فرار کردن و من احساس کردم کاملاً تنها هستم. همسایهها اطرافم جمع شدن. اونها میخندیدن، دست میزدن و میگفتن: ‘این همون کسی هست که کشتار(کشتن مردم) رو متوقف کرده.’ وزیر به طرف من اومد، روی زمین هلم داد و به طرفم خم شد. خیس عرق بود، با چشمای گشاد شده و لبهای خشکش، صورتش مثل شیطان بود. کمربندش رو درآورد و انقدر منو کتک زد تا بیهوش شدم.” “وقتی به هوش اومدم دیدم کنار یه گودال عمیق پر از جسد هستم. پدرخوندهام کنارم ایستاده بود. خبر اون اتفاق یه جورایی بهش رسیده بود و اون با بادیگاردهاش اومده بود تا منو نجات بده. از روی زمین بلندم کرد. هنوز کاملا هوشیار نبودم. وقتی برگشتیم خونه پدرم با مسئولین تماس گرفت تا راجع به اتفاقی که افتاده شکایت کنه، اما بهش گفتن باید حواسش به خودش باشه چون دیگه کسی از خانواده ما حمایت نمیکنه. مادرم بهم التماس کرد که دیگه به مردم کمک نکنم و به بادیگاردهام گفت نذارن من از خونه بیرون برم. اما تا اونموقع دیگه جبههی آزادی بخش روآندا به نزدیکی دهکدهی ما رسیده بود و جنگ اوج گرفته بود. خانواده من همهی وسایلشون رو جمع کردن و به طرف مرز کنگو فرار کردن. چهارتا از خواهرهای من تو اون مسیر کشته شدن. من همراه اون هفتاد نفر تو دهکده موندم درحالیکه بادیگاردهامون هم رفته بودن. ما هیچ نیروی کمکی نداشتیم، اسلحه هم نداشتیم. فقط دعا میکردیم شورشیها خیلی زود آزادمون کنن. میدونستم که آدم کشها به خونه ما میان، بنابراین هر چی بیسکوئیت و آب مونده بود رو جمع کردم و همهی اون هفتاد نفر رو بردم خونهی کسی که به تازگی کشته شده بود و در رو قفل کردم. بعد خودم هم فرار کردم تا به خانوادهام برسم. بعداً فهمیدم که همهشون نجات پیدا کرده بودن، فقط چهار نفر از اون هفتاد نفر جونشون رو از دست دادن. و الان تقریبا همشون زنده هستن. ما دوست باقی موندیم و الان هم هنوز همسایه هستیم. اونها برای من هدیه میارن. ما هر روز همدیگرو تو خیابون میبنیم و هر بار اونها علاقه اشون رو به من ابراز میکنن.” (کیگالی، روآندا)