- Published on
تراپیستی که خودش درد میکشد
- Authors
مریض هام درباره ی تجربه هاشون بهم میگن ولی من نمی تونم درباره تجربه های خودم با اونها صحبت کنم. این نا امید کننده است. احتمالا رابطه ی نزدیکی میشد، احتمالا توی شرایط متفاوت می تونستیم با هم دوست باشیم. اما این غیرممکنه. من نقشی دارم که باید ایفا کنم. نقش یک تراپیست شنیدنه، گوش کردنه، اینکه بدون پرسیدن کمک کنه، که مشکلات مریض هاش رو بفهمه ولی باید واکنشهای احساسی خودش رو کنترل کنه. پس من نمی تونم بهشون بگم که چی بهم گذشته. نمی تونم بهشون بگم که هیچ روابط نزدیکی ندارم. نمی تونم بهشون بگم که مامانم منو نمی خواسته، که از نظر فیزیکی و لفظی باهام بدرفتاری میکرد، که مامانم هیچ وقت از وجود من خوشحال نبود. بچه که بودم از دنیای بیرون پنهان نگهداشته شدم. نمی تونستم از تجربه هام صحبت کنم. نمی تونستم احساسات ام رو بیان کنم. اگر کلیسا نبود نجات پیدا نمی کردم. انجیل اولین جایی بود که توش شنیدم می گفت: “خوبه که زنده ای”. اینها کلماتی هستن که هر بچه ای احتیاج داره بشنوه. اگه به مدت طولانی اینها رو نشنوی اوضاع خیلی وخیم میشه. و من تا موقع ای که هفده سالم بود اینها رو نشنیده بودم، حتی الان هم دارم با وسواس تنها بودن می جنگم. شکل دادن یک رابطه برام خیلی سخته باید خودم رو به چالش بکشم تا به مردم اعتماد کنم، که قبول کنم اونها بهم آسیب نخواهند رسوند، مسخره ام نخواهند کرد و یا اینکه از وقت گذروندن با من خوششون میاد یا نه چون اگه به مبارزه ادامه ندم کل زندگیم رو تنها سپری خواهم کرد. در عوض اش تنها بودن، گم شدن و از دست دادن میل به زندگی خیلی راحته. (برلین، آلمان). ۱۳ اکتبر ۲۰۱۹