- Published on
خوش گذرانی های آسیب پذیر
- Authors
مثل یک لحظه ی کوتاه میمونه: دو روز، شایدم سه روز. وقتی بی خیال زندگی و فشارهاش میشی. کلوپ ها واقعا خیلی زیبا هستن. موسیقی خیلی خوبه. از هر سنی و با هر سابقه ای اونجا آدم هست و همه مواد مصرف میکنن. هیچ کس اهمیتی نمیده که تو چکار میکنی. میتونی موهای زیربغلت رو نزنی. میتونی دوست دختر داشته باشی. هیچ کسی اهمیت نمیده. همه فقط خوشحالن که اونجان. همه باهم میرقصیم و همه خیلی مهربونن. دیدن همچین چیزهایی برای یه دختر هجده ساله خیلی زیباست. این همون احساسی هست که من دنبالش بودم. پس بهش چسبیدم. این آدمها خانواده ی من شدن. اما همهی اینها یک خیال باطل بود. اونها هم مثل من یک شکست خورده ی گمراه از آب دراومدن. اونها هم به اندازه ی من ضعیف و آسیب پذیر بودن. اما بعضی هاشون دو برابر من سن داشتن. دوستام بخاطر این مهمونی ها شغل شون رو از دست داده بودن، یکیشون بچه اش رو هم از دست داد. تَهِ تَه اش میدونم که اونها ناراحت بودن چون هیچ کاری برای خودشون نکرده بودن. اونها چیزی رو توی زندگی از دست داده بودن و میدونستن که دیگه خیلی دیر شده. بخاطر همین فقط منتظر آخر هفته میشدن، منتظر اون لحظه که دوباره بیاد. و اون همیشه دوباره میاد دو یا سه روز بعدش. ولی هرگز دوامی نداره، چون دوشنبه هایی هم وجود دارن. بیدار میشی و با خودت میگی: “اَه، تموم شد”. ولی عیبی نداره چون پنج روز دیگه بازم شروع میشه. و بعدش یک روز صبح بیدار میشی و میبینی هفت سال گذشته و تو بیست و پنج سالته و هنوز به مدرسه برنگشتی. ( برلین، آلمان )