HumansLives
Published on

بدون توقع دوستت دارم ..

Authors

وقتی مادربزرگم فوت کرد احساس کردم توی این دنیا تنهام. حرف مورد علاقه اش این بود:”من همیشه باهاتم، هر وقت که بهم احتیاج داشته باشی”، بدون اینکه سوالی بپرسه، بدون قضاوت کردن. اما مامان و بابام اینجوری نبودن. اونها یه چیزهایی ازم میخواستن. میخواستن آدم خوبی باشم، فارغ التحصیل بشم، شغلی دست و پا کنم و موفق بشم، اما من همش شکست میخوردم. به همه چیز اعتراض میکردم، درسهای مدرسه ام بد بودن‌. قوانین رو رعایت نمیکردم. موهام بنفش بود و حلقه ی بینی داشتم. برای اینکه اوضاع بدتر هم بشه- یه خواهر کوچیکتره خوشگل و فوق العاده داشتم که هرکاری رو به خوبی انجام میداد. اما هر بار که به هم میریختم متونستم برم پیش اُما (مادربزرگم) و اون بهم میگفت: “خیلی نگران نباش، این چیزها مهم نیست و من دوستت دارم عزیزم، تو آدم بدی نیستی، تو راهی برای خوشحال شدن پیدا خواهی کرد”. بزرگ شدن خیلی سخته، احساس میکنم دنیا انتظار زیادی ازم داشت. اما مادربزرگم فرق میکرد. اون فقط دوستم داشت. (برلین، آلمان )