- Published on
پرستار پرانرژی
- Authors
چند ماهی هست که این کار رو شروع کردم. سالها پیشخدمت بودم و مهمانداری میکردم اما از اینکه در عوضِ پول به مردم غذا و الکل بدم خسته شدم. خیلی برام خوبه که به طور انسانی تری به شخصی کمک میکنم. به “نیکو” توی همهی کارهاش بجز مسائل پزشکیش کمک میکنم. همش باید حدس بزنم و سعی کنم خودمو جای اون بزارم و از خودم بپرسم چی میخوام. آرامش مهمه. من همیشه خیلی آرومم. بدیهی هست که ما مکالمه های خیلی طولانی نداریم ولی همینم کافیه. به هر حال من آدم پرانرژیی هستم. عجیب اینجاست که “نیکو” دقیقا دوبرابر من سن داره. اون چهل و شش سالشه و من بیست و سه_ یعنی سنی که اولین بار بیماری نیکو تشخیص داده شد. اون موقعها خیلی شبیه من بوده. هردومون دنیا رو سفر کردیم. هردومون آزادی، ساحل، یکم سرکشی و زندگیی که توش همش توی سفر باشی رو دوست داشتیم. و الان ما اینجاییم، توی آفتاب نشستیم، دقیقا در یک مکان ولی با دو دلیل متفاوت(برلین، آلمان)