- Published on
جنگ و صلح
- Authors
خانواده های والدین من جنگ زده بودن.اونها بچه هاشون رو با سختگیری زیادی بزرگ کردن. اما الان دیگه جنگ نیست و صلح برقراره و من قسمتی از نسلی هستم که میتونه هر کاری که دوست داره انجام بده. مامانم یه ذره هیپی بوده. نه از اونهایی که علف بکشه یا لباس ناجور بپوشه ولی روشن فکر بوده. اون میخواسته منو آزادانه بزرگ کنه و بهم حق انتخاب بده. کودکی من بدون خشونت بود. مامانم بهم اجازه میداد بحث کنم، و اگه میتونستم مجابش کنم هرچیزی که میخواستم رو بهم میداد. میتونستم پاهام رو روی میز بذارم و روی کاناپه شام بخورم. اگه از کلاس موسیقیم یا تمرینات ورزشیم لذت نمیبردم مجبور نبودم ادامه بدم. اما من الان سی سالمه و این آزادی بیش از حد داره اذیتم میکنه. مثل این میمونه که هر جا بخوام بتونم شنا کنم، اما من وسط اقیانوس هستم و هیچ خشکی یا علامتی این اطراف نیست، همه چیز مثل همه و من فقط دارم دست و پا میزنم. بیش از یک ساله که با مامانم صحبت نمیکنم. اون میگه که من فرصت خیلی زیادی داشتم و دلش میخواد من بالاخره مواد رو کنار بذارم اما من نمیتونم این قول رو بهش بدم. مامانم میگه این انتخاب منه، کاملا درست میگه. من اگه بخوام میتونم به همین کارهام ادامه بدم. فقط بدون مامانم. (برلین، آلمان)