- Published on
ذهن منفی
- Authors
طی چند سال گذشته من فکرهای منفی خیلی زیادی داشتم. نسبت به دنیا، نسبت به خودم، نسبت به آدم های دیگه. من با افسردگی مزمن در جدال بودم و فکر میکردم و واضح ترین نشانه اش حالت منفی بودنه. احساسات ام به قدری آروم تغییر کرد که حتی متوجه نشدم. چیز غیرعادیی احساس نکردم. فقط فکر کردم که دارم دنیا رو واضح تر می بینم. فکر میکردم آدم ها اساسا بدجنس هستن. نمی تونستم انرژی این رو پیدا کنم که با اونها بشینم صحبت کنم و بفهمم که اونها بد نیستن. اما تماشا کردن دخترم که داشت بزرگ می شد یک وحی بود برام. اون نسبت به همه ی آدم ها مثبته. و همه هم نسبت به اون مثبت هستن. نمی دونم چه کسی شروع اش میکنه. نمی بینم چه کسی تعامل رو شروع میکنه. اما خیلی اوقات من توی اتوبوس یا مترو بودم و بالا رو نگاه می کردم و می دیدم که به یه غریبه داره لبخند میزنه. و اونها هم متعاقبا دارن لبخند میزنن. و این من رو خیلی خوشحال میکنه. گاهی اوقات صورتم از زیاد لبخند زدن درد میکنه. دخترم بهم یاد داد که چقدر نسبت به بقیه آدم ها متعصب شدم. یه جورایی یادم رفته بود که اگر تو لبخند بزنی، مردم هم بهت لبخند میزنن. (برلین، آلمان)