- Published on
پایبندی به اعتقادات
- Authors
“پدر و مادر من مسیحی هستن. همیشه برام داستان هایی میگفتن از اینکه چرا خدا همه جا هست، همه چیز رو میدونه، و همه رو دوست داره.معلم های مدرسه ی ما سعی میکردن ایراداتی که وجود داشت رو توضیح بدن. اما نمیتونستن مغایرت ها و تناقضات رو جواب بدن، ولی به دلایلی به اعتقادات شون چسبیده بودن. تمام عمرم تلاش کردم شبیه اونها نباشم. من از اینکه تو اعتقادات بقیه ایراد پیدا کنم لذت میبردم.** چون پیدا کردن اشکالات یه سیستم راحتتر از اصلاح اون سیستمه.** اما الان سنم بالاتر رفته و یه جورایی دنبال یه ساختار اعتقادی میگردم. به نظر میرسه اول راهم و این از لحاظ روانی خیلی منو مشغول کرده.دیروز معلمم برام داستان مردن گربه اش رو تعریف کرد، و اینکه اون رو تو حیاط پشتی خونه اش دفن کرده اما سگهای وحشی از زیر خاک بیرون آورده بودنش. اما خانمش یه قانون سنتی بودایی رو براش تعریف کرده بود که آرومش کرده بود و این یعنی اعتقادات.قانون خیلی کوتاهیه، فقط چهار تا حرف چینی. ولی این قدرت نظام اعتقادیه؛ توانایی تسلی دادن آدمها فقط با یک جمله.“(هنگ کنگ)