HumansLives
Published on

مادر افغان و از خودگذشتگی هایش

Authors

“وقتی شوروی به افغانستان حمله کرد، پدر و مادرم تازه از دانشگاه فارغ‌التحصیل شده بودن. پدرم فیزیک خونده بود و مادرم مهندسی. اما بخاطر شدت گرفتن جنگ هیچکدوم نتونستن کار پیدا کنن. این خطر وجود داشت که پدرم رو بفرستن جنگ، به همین خاطر اونها از مرز رد شدن و رفتن پاکستان.چهارتا بچه‌ی کوچک داشتن و شرایط برای بزرگ کردنشون مساعد نبود.** به بچه‌های افغان اجازه تحصیل نمیدادن**. بنابراین در نهایت پدر و مادرم تصمیم گرفتن یه کاری انجام بدن. به مادرم که یه افغان بود این فرصت داده شد تا بعنوان پناهنده به کانادا بره، اما باید تنها میرفت.** شرایط وحشتناکی پیش میومد. اون هیچوقت از بچه‌هاش دور نشده بود.**

خواهر کوچک تر ما 2 سال داشت، بنابراین مادرم میترسید که فراموش بشه، اما دوست داشت این از خودگذشتگی رو انجام بده، بیشتر به این دلیل که فکر میکرد بعد از 6 ماه دوباره دور هم جمع میشیم. اون سفر خیلی سخت‌تر از چیزی بود که مادرم تصور میکرد. اوایل که رسید کانادا تو یه کمپ پناهندگان زن زندگی میکرد.** اما خوشبختانه میتونست انگلیسی حرف بزنه، بنابراین تونست شغل‌های جورواجور پیدا کنه و انقدر پول جمع کنه که بتونه یه آپارتمان برای خودش بگیره. بقیه‌ی پول‌های اضافیش رو خرج تماس‌های تلفنی یه هفته درمیونش به ما میکرد. هممون خونه‌ی همسایه‌مون جمع میشدیم و هرکدوم فقط چند دقیقه وقت داشتیم تا با مادرمون حرف بزنیم.اونموقع مادرم داشت با افسردگی دست و پنجه نرم میکرد. اما بهمون میگفت بعد از هرتماس تلفنی تا چند روز دوباره حالش خوب بوده. اما پدرمون هیچوقت نذاشت ما جای خالی مادر رو احساس کنیم. اگرچه تمام وقت کار میکرد، اما همیشه غذا درست میکرد، موهامون رو مرتب میکرد و میبردمون مدرسه. بالاخره آوریل 1999 مادرم تونست برای ما تضمین مالی بده. سفرمون 3 روز طول کشید و خیلی هم تاخیر داشت. وقتی هواپیما فرود اومد، خواهر کوچکم انقدر خسته بود که پدرم مجبور شد بغلش کنه. مادرم وقتی تو فرودگاه ما رو دید به شدت احساساتی شده بود. مستقیم به سمت خواهر کوچکترم دوید و پرسید: ‘منو میشناسی؟’ 3 سال گذشته بود. خواهرم 5 سالش شده بود. یه لحظه خجالت کشید اما بالاخره تونست جواب بده، به فارسی گفت: ‘مادرم هستی.’** “ 1399.12.05