- Published on
تنهایی بزرگترین ترس زندگی من
- Authors
“دوهفته بعد از طلاقم، تو اینستاگرام با یه نفر آشنا شدم. تو اولین قرارمون چند ساعت باهم پیادهروی کردیم. بعد از رابطهی طولانی ناخوشایندی که قبلش داشتم، اون قرار حس خوبی بهم داد. حسی رو که دیگه سالها نداشتم، دوباره تونستم تجربه کنم، عالی بود. پارتنرم خیلی برام نامه مینوشت، خدای من یه عالمه نامه. همیشه بهم میگفت تو فوقالعادهای، تو بینقصی و من خیلی خوشحالم که تو رو پیدا کردم. منو به خانوادهاش معرفی کرد، پیشنهاد داد این تتو رو باهم بزنیم، و ازم خواست که باهم زندگی کنیم. اما به محض اینکه تو یه خونه رفتیم، اخلاقش عوض شد. دیگه مثل قبل مهربون نبود. بنابراین من بهش پیشنهاد دادم یه کم روند رابطه رو کندتر کنیم، و جدا از هم زندگی کنیم. دقیقاً همون موقع، اون یهو رابطه رو تموم کرد. و اینجوری شد که درعرض یکماه دوتا مرد و دوتا خونه رو از دست دادم. به شدت از دست خودم عصبانیام. احساس میکنم یه احمقم. حتی دوهفته هم نمیتونم تنها بمونم. با اولین دوست پسرم تو سیزده سالگی آشنا شدم و وقتی هنوز مدرسه میرفتم با پسرای زیادی دوست شدم. وقتی بیست و یک سالم بود ازدواج کردم. تو کل زندگیم همیشه دوستپسر داشتم. حتی نمیدونم وقتی آدم تنهاس زندگی چجوریه. این بزرگترین ترس منه و مطمئن نیستم بتونم بهش غلبه کنم.” (برلین، آلمان)