- Published on
حلقه ی ازدواجِ پر ماجرا
- Authors
“وقتی نامزد کردیم به شدت بیپول بودیم، به همین خاطر دوتا حلقه ی طلایی ساده از ‘اتسی’ برای زندگی مشترکمون سفارش دادیم، که دستساز یه هنرمند اسرائیلی بودن. اما موقع ترجمه یه اشتباهی پیش اومده بود چون وقتی حلقه ها رسید، حلقه ی ‘دَن’ خیلی تنگ بود. باید درستش میکردیم بنابراین فوراً به نزدیک ترین طلافروشی رفتیم، که تو یه مرکز خرید بود.تو پارکینگ غیر از ما کس دیگهای نبود. باید از رو یه جوی عمیق پر از گندآب میپریدیم تا به در ورودی برسیم. میخواستیم بپریم که دیدیم یه چیزی ته جوی دراز کشیده، یه پیرزن بود. سه تا جوراب شلواری پاش بود و دوتا کیسه پر از گلدونهای سرامیکی دستش بود. سر و صدا یا جیغ و داد نمیکرد. فکر میکردیم توهم زدیم. اما دَن از توی آب بلندش کرد و بعد خانوادهاش اومدن دنبالش. اگر ما نرفته بودیم اونجا، کسی اون پیرزن رو پیدا نمیکرد. از اون روز به بعد ما فکر میکردیم که حلقهی دَن یه نیروی جادویی داره. در طول این سالها چندین بار گم شده. دَن وقتی میخواد سفالگری بکنه حلقه اش رو بیرون میاره، بنابراین بعدش ما تو عجیب ترین جاهای ممکن پیداش میکنیم، مثلاً ته کیسهی زباله، یا توی جعبه هایی که آماده شدن تا پست کنیم، اما بعد یه جوری دوباره پیداش میکنیم.دو سال پیش دکترها تشخیص دادن من سرطان سینه پیشرفته دارم، و همهی مسئولیتهای خانواده گردن دَن افتاد. اون همه کار ازش برمیاد اما شلخته و حواس پرته و همیشه حلقهاش رو گم میکنه. اما وقتی اوضاع بهم میریزه همه چیز رو سروسامان میده.