HumansLives
Published on

کچلی هم زیبایی خودش را دارد

Authors

“وقتی بچه بودم موهای خیلی پرپشتی داشتم. اما خیلی هم نازک نارنجی بودم، بنابراین از اینکه کسی موهام رو شونه کنه متنفر بودم. اولین باری که مادرم منو برد‌ آرایشگاه، خون گریه کردم. به همین دلیل کل دوران بچگی‌ام خودش موهام رو مرتب میکرد، و همیشه هم کارش خوب بود. من اینجوری بزرگ شدم که فکر میکردم موهام نقطه قوت ظاهرم هست.من میتونستم بهترین آرایش و بهترین لباس رو داشته باشم اما اگر موهام خوب نبود همه چیز ناجور به نظر میرسید. بعد از کالج دوست پسرم اولین نقطه‌ی کچلی رو پشت سرم پیدا کرد. خیلی طول نکشید که دکترا تشخیص دادن یه بیماری خودایمنی دارم، و گفتن ممکنه درنهایت همه‌ی موهام بریزه.

شوکه و غمگین شده بودم. فوراً به مادرم زنگ زدم و اون گفت ما با این بیماری میجنگیم. مدام دعا میکردیم. روغن‌ها و شامپوهای جدید پیدا میکردیم،** اما اون نقطه‌ از کچلی سرم بزرگتر و بزرگتر شد.بازم مثل بچگی‌هام مادرم شروع به مرتب کردن موهام کرد. هربار که یه قسمت دیگه از موهام میریخت، مادرم یه مدل مو جدید اختراع میکرد تا اون قسمت رو بپوشونه. برای یه مدت طولانی هیچکس چیزی نمیدونست. اما شرایط استرس‌زایی بود**. از اینکه یه نفر مثلاً تو آسانسور پشت سرم باشه به شدت میترسیدم. قرار گذاشتن از همه چیز برام ترسناکتر بود. با خودم میگفتم: ‘وای خدای من. چجوری قراره این راز رو مخفی نگه دارم؟‘ بعضی روزها با ناامیدی به مادرم زنگ میزدم و میگفتم: ‘دیگه نمیتونم ادامه بدم. میخوام همه موهام رو بتراشم.’ اما اون منصرفم میکرد. بهم میگفت: ‘نگران نباش. درستش میکنیم.‘ اما نتونستیم. اوضاع فقط بدتر و بدتر میشد. وقتی سی و یک سالم شد افسرده شده بودم. تصمیم گرفتم روزه بگیرم تا خدا بهم بگه باید چیکار کنم، و همون موقع بود که تصمیمم رو گرفتم و به اولین کسی که گفتم مادرم بود. اون مدتها بود بهم میگفت این کار رو نکنم، چون خودش هم خیلی میترسید. اما من احتیاج داشتم اون با این قضیه کنار بیاد، **احتیاج داشتم این جریان رو با خودم تموم کنم.**تو آرایشگاه همه استرس داشتن. خانمی که رو صندلی کناری نشسته بود استرس داشت. حتی آرایشگر هم همینطور. میگفت: ‘واقعاً میخوای اینکارو بکنی؟’ اما بعد ماشین اصلاح رو آورد بیرون و شروع کرد به تراشیدن موهام. **مادرم اولین کسی بود که سکوت رو شکست. بعد از اینکه اولین ردیف از موهام تراشیده شد، با دقت به سرم نگاه کرد. بعد با صدای بلند گفت: ‘قشنگ میشه!’ **“