- Published on
باهوش بودن، همیشه خوب نیست !
- Authors
از همه ما بهتر و حتی باهوش تر بود. حداقل ما اینطور فکر میکردیم. تا اینکه اون نامه لعنتی رو نوشت. ما چند نوجوون همسایه بودیم که تقریباً هر روز دو ساعتی رو به فوتبال گل کوچیک با دروازه های آهنی نیم متری و بعد گپ زدن و خنده های بلند جلوی در خونه هامون میگذروندیم. این حداقل برای 5 سال کار دائمی ما بود و همین البته دلیل خوبی برای دوستیهای عمیق. اولین بار وقتی دیدمش که داشت جلوی خونه فامیلشون والیبال بازی میکرد. تقریباً 40 سال پیش. اول جنگ ایران و عراق. برای من اینکار خیلی عجیب بود. چون ما تنها چیزی که از بازی میفهمدیم فوتبال گل کوچیک بود. با چهره ای که به نظر من زیادی سیاه بود و با تیپ و قیافه ای که من، یک پسر 12 ساله مانده بین شهر و روستا تعریف درستی ازش نداشت. بعد از سه یا چهار سال فهمیدم که این همون چیزی بود که همه بهش میگفتند خوشتیپی! و به شکل مشهودی این پسر جنگ زده آبادانی از همه ما متمایز بود. تقریباً دو کار مهمی که میتونستیم توی اون بدرخشیم تیله بازی و فوتبال بود. قبل از اولین بازی فوتبال و قبل از اولین تیلهبازی مطمئن بودیم که این بچه سوسول حریفمون نمیشه. اما بعد از اینکه همه تیله هامون رو در تیله بازی برد و تو فوتبال همه ما رو دریبل زد و با چندین گل ما رو شرمنده خودش کرد، فهمیدیم با کی طرف هستیم. با خودمون گفتیم عجب. این دیگه کیه؟ اما موضوع به همینجا تموم نشد. کلاس اول دبیرستان که همه ما توی یک دبیرستان بودیم اتفاق عجیبی افتاد. برای ما درس خوندن معنایی نداشت و همیشه با نمرههای ناپلئونی قبول میشدیم. اصلاً به چیزی غیر از این هم فکر نمیکردیم. چون همه ما همینجوری بودیم. بالاترین نمرهها برامون 15 و 16 بود. اون هم تو بعضی درس ها. تا اینکه نتیجه ثلث اول اومد. یادمه تا دو روز گیج بودم و با خودم میگفتم: مگه میشه؟ اون همه نمرات رو 20 گرفته بود. حالا فهمیدیم با کسی طرفیم که از همه ما باهوش تر، خوشتیپ تر و خوش سر و زبون تر هست.
“مثل آهنربا همه رو به خودش جذب میکرد و مثل آب خوردن با همه دوست میشد. چیزی که برای ما محال بود و اصلاً فکرش رو هم نمیکردیم که میشه به همین سادگی و جلوی چشممون کسی مورد احترام و محبت تقریباً همه قرار بگیره. اون یک سال جهشی خوند و دانشگاه تهران، پزشکی قبول شد. من هم یک رشته مهندسی، دانشگاه شریف قبول شدم. ممکنه بگید: نه بابا پس تو هم باهوش بودی. اما خودم میدونم که نبودم. در سالهای آخر پزشکی ازدواج کرد. ازدواجی که همیشه برای من و یکی دو نفر دیگه که خیلی بهش نزدیک بودیم مبهم و عجیب بود. یه حسی که فقط الان برای اولین بار، دارم بیان میکنم، در من مدام نهیب میزد که واقعاً میتونه از پس این ازدواج بر بیاد؟ هنوز هم نمیدونم واقعاً اون نامه رو بخاطر اون ازدواج نوشت یا چیز دیگه ای؟ البته اون چیز دیگه شاید مهیب تر بود. دوست مشترکمون که از همون 12 سالگی همگی باهم بزرگ شده بودیم یه بار گفت رفتم مطبش تا بهش سری بزنم. از مطب که اومدیم بیرون، سه ساعت منتظر موند تا چند گرم تریاک بدستش برسه. اون روزها همه ما از هم دور افتاده بودیم و هر کدوم به سمتی رفته بودیم. تقریباً بیخبر از هم. بعدها فهمیدم بشدت معتاد شده بود. اما بدتر از اعتیاد چیز دیگه ای بوده که اونو بیشتر و بدتر تهدید میکرد: افسردگی. آدمی باهوش که فکر میکنه دیگه همه چیز رو به قطعیت میدونه و البته همه چیز سیاه و شوم هست. وقتی که نامه رو نوشت اون رو جایی گذاشت که همسرش بتونه ببینه. احتمالاً نگاهی به عکس دختر 5 سالهاش که به شدت به خودش شبیه بود انداخت و بعد دارو رو توی سرنگ کشید. از پله ها به پشتبام رفت و دارو رو به خودش تزریق کرد. چند بار بهم گفته بود: من پزشک هستم، و میدونم راههایی هست که آدم میتونه خیلی نرم و آروم و بدون اینکه حس کنه بمیره. خیلی راحت . مثل یک خواب و من حتی فکرش رو نمیکردم… و اون خودش رو اینطوری کشت. خیلی نرم و آروم. و بعد از 20 سال من هنوز نمیدونم از همه ما بهتر بود یا نه؟۱۳۹۹.۱۰.۱۲