- Published on
هالووین و شروع تنهایی من
- Authors
“یه کم بخاطر تنهایی ‘شانون‘ نگران بودم. همیشه خجالتی بود. هیچوقت مثل اون دوتا بچهی دیگه ام گروه دوستانه نداشت، لیدرِ تشویق گر نبود و ورزش هم نمیکرد. هیچوقت زیاد بیرون نمیرفت.** اما بین بچههام از همه دلسوزتر و مهربون تر بود.** آدمها و حیوونها رو دوست داشت. دوست داشتنش متفاوت بود، خیلی ساده و صمیمانه. حتی وقتی بچههای محله مشکلی براشون پیش میومد هم همینطور ساده و صمیمی بهشون محبت میکرد و براشون وقت میذاشت. تعطیلات مورد علاقهاش هالووین بود، اما نه بخاطر مراسم قاشق زنی. دلش میخواست خونه بمونه و به بچههایی که میان دمِ درِ خونه شکلات بده، چون عاشق این بود که مردم و مخصوصاً بچههای کوچک رو خوشحال کنه. عشقش به بچهها باورکردنی نبود. وقتی هنوز دبیرستانی بود یه کار تو یه مهدکودک پیدا کرد و بعد از فارغ التحصیلی معلم پیش دبستانی شد. عاشق همه چیزِ کارش بود: بازی کردن، شعر خوندن و کاردستی درست کردن.هرچیزی که بچههای کوچک دوست داشتن رو دوست داشت. شب هالووین خیلی فعال بود، ساعتها وقت صرف کرد تا یه لباس خوب انتخاب کنه، برای بچهها هدیه خرید و بهشون کمک کرد تا کدوهای هالووین رو تزیین کنن. خیلی انرژی مصرف کرد. بنابراین وقتی زود اومد خونه و به شدت هم خسته بود من نگران نشدم. یادمه بهش گفتم: ‘شانون، تو نباید خسته باشی. تو فقط ۲۳ سالته.’ اما خستگیش عجیب نبود که آدم رو به شک بندازه. از طرفی میدونستم که بچههای کوچک چقدر آدم رو خسته میکنن، بنابراین توجهی نکردم.