HumansLives
Published on

هالووین و شروع تنهایی من

Authors

“یه کم بخاطر تنهایی ‘شانون‘ نگران بودم. همیشه خجالتی بود. هیچوقت مثل اون دوتا بچه‌ی دیگه‌ ام گروه دوستانه نداشت، لیدرِ تشویق‌ گر نبود و ورزش هم نمیکرد. هیچوقت زیاد بیرون نمیرفت.** اما بین بچه‌هام از همه دلسوزتر و مهربون‌ تر بود.** آدم‌ها و حیوون‌ها رو دوست داشت. دوست داشتنش متفاوت بود، خیلی ساده و صمیمانه. حتی وقتی بچه‌های محله مشکلی براشون پیش میومد هم همینطور ساده و صمیمی بهشون محبت میکرد و براشون وقت میذاشت. تعطیلات مورد علاقه‌اش هالووین بود، اما نه بخاطر مراسم قاشق‌ زنی. دلش میخواست خونه بمونه و به بچه‌هایی که میان دمِ درِ خونه شکلات بده، چون عاشق این بود که مردم و مخصوصاً بچه‌های کوچک رو خوشحال کنه.

عشقش به بچه‌ها باورکردنی نبود. وقتی هنوز دبیرستانی بود یه کار تو یه مهدکودک پیدا کرد و بعد از فارغ التحصیلی معلم پیش‌ دبستانی شد. عاشق همه چیزِ کارش بود: بازی کردن، شعر خوندن و کاردستی درست کردن.هرچیزی که بچه‌های کوچک دوست داشتن رو دوست داشت. شب هالووین خیلی فعال بود، ساعت‌ها وقت صرف کرد تا یه لباس خوب انتخاب کنه، برای بچه‌ها هدیه خرید و بهشون کمک کرد تا کدوهای هالووین رو تزیین کنن. خیلی انرژی مصرف کرد. بنابراین وقتی زود اومد خونه و به شدت هم خسته بود من نگران نشدم. یادمه بهش گفتم: ‘شانون، تو نباید خسته باشی. تو فقط ۲۳ سالته.’ اما خستگیش عجیب نبود که آدم رو به شک بندازه. از طرفی میدونستم که بچه‌های کوچک چقدر آدم رو خسته میکنن، بنابراین توجهی نکردم. اما یه روز صبح از خواب بیدار شد و خیلی درد داشت. دکترمون ارجاعش داد به یه متخصص و اون هم براش یه سی‌تی‌اسکن نوشت. وقتی نتیجه رو بهمون گفتن نمیتونستیم چیزی که میشنویم رو باور کنیم. سرطان تخمدان بود. خیلی خیلی بدخیم و تو مراحل نهاییش. دکترها درصد پیشرویش رو بهمون نگفتن. فقط گفتن تمام تلاششون رو میکنن تا درمانش کنن، اما درهرصورت اون هرگز نمیتونست بچه‌ دار بشه. تمام مدت که پیش دکتر بودیم شانون‌ خیلی آروم‌ و خونسرد بود، ولی من گریه میکردم‌. یادمه بهشون گفتم بهتره یه تصمیم‌ دیگه بگیریم. اما دکتر سرش رو تکون داد و گفت: “وقتِ کافی برای این کار نداریم.”طی اون ۲۰ ماه شانون چیزهای زیادی به ما یاد داد. حالش اصلاً خوب نبود اما سعی میکرد از زندگی لذت ببره. بخاطر درمانش به شدت ضعیف شده بود، جدی میگم، خیلی ضعیف شده بود. اما هر روز صبح بیدار میشد، لباس عوض میکرد، موهاش رو مرتب میکرد و از خونه میرفت بیرون. من بهش میگفتم: ‘شانون تو تختت بمون، فقط امروز رو!’ اما گوش نمیداد. اصرار داشت بره سینما، یا خرید.یادمه روزی که موهاش شروع به ریختن کرد، خیلی براش غصه خوردم. اما اون اومد خونه و همه موهاش رو تراشید. انگار اتفاق خاصی نیفتاده، بهم گفت: ‘چندتا تار مو هست دیگه.’ اخلاقش اینجوری بود، هیچوقت نمیخواست من احساس بدی داشته باشم. روز تولد ۵۰ سالگی من، شانون روز سختی رو گذرونده بود. خیلی پیش نمیومد که غمگین باشه اما تو موقعیت‌های خاص بهش سخت میگذشت. بنابراین کل روز رو داشت گریه میکرد و بعدش عذاب وجدان گرفته بود.** بهم گفت: ‘متاسفم مامان. تولدت رو خراب کردم.’ باورتون میشه؟ اون بیشتر نگران من بود**. خیلی برای زنده موندن جنگید، و من متقاعد شده بودم که زنده میمونه. دکترها سعی کردن بهم بگن که چه اتفاقی داره میفته، اما من بهشون گوش نمیکردم. بنابراین وقتی بهمون گفتن تو بیمارستانی که برای افراد درحال مرگ هست جایی براش پیدا کنیم اصلاً آمادگیش رو نداشتم. شانون بهم نگاه کرد و ازم پرسید حالا باید چیکار کنه. اما من نمیتونستم یه همچین تصمیمی بگیرم، واقعاً نمیتونستم. گفتم: ‘لطفاً شانون، من نمیتونم.’ بنابراین خودش تصمیم گرفت. و بعد از اون فقط ۲۸ روز دیگه طول کشید. ۲۸ روز از زندگی تا مرگ. ** بیشتر وقتمون رو صرف خرید لباس برای جشن فارغ التحصیلی کردیم اما زمان خداحافظی نزدیک بود.** اواخر صداش خیلی ضعیف شده بود. هرشب کنارش میخوابیدم تا اگه کاری داشت صداش رو بشنوم. خیلی براش میترسیدم. هیچوقت دلم نمیخواست حتی به یه شهر دیگه بره،** و الان داشت به جایی میرفت که من حتی تصورش رو هم نمیکردم.** هر شب ازش میپرسیدم: ‘شانون، میترسی؟’ و اون هر شب جواب میداد: ‘آره.’ اما کم‌ کم جوابش تغییر کرد. اوایل میگفت: ‘یه کم.’ بعد درست نزدیکای هالووین بود یکی از آخرین شب‌ها باز ازش پرسیدم: ‘شانون، میترسی؟’ جواب داد: ‘واقعاً نه.’ انگار به دوردست‌ها نگاه میکرد اما حواسش جمع بود. ازش پرسیدم: ‘فرشته‌ها رو میبینی؟’ جواب داد: ‘فقط چندتا.’ این اتفاق ۲ روز قبل از فوتش افتاد. روز هالووین از دنیا رفت.“درست قبل از اینکه از دنیا بره من بهش یه دروغ گفتم. یه شب داشت گریه میکرد و میگفت: ‘نمیخوام از شماها جدا بشم.’ من بهش گفتم: ‘شانون، ما هیچوقت زیاد از هم دور نمیشیم.’ اما بعد بهش دروغ گفتم. گفتم: ‘من و پدرت حالمون بهتر میشه.’ اما میدونستم من هیچوقت حالم بهتر نمیشه. بعد از مرگ شانون رنج غیرقابل تحملی رو تجربه کردم. نمیتونستم آینده رو بدون حضور اون تصور کنم. دیگه تلفنم رو جواب نمیدادم، چون دلم نمیخواست مردم بهم بگن اوضاع بهتر میشه. بعد هوا به شدت سرد شد و من نمیتونستم فکر اینکه شانون تو یه تابوت سرد هست رو تحمل کنم. سردش بود؟ تنها بود؟ نمیدونستم چه اتفاقی داره براش میفته. همیشه خجالتی بود. هر جایی که بود، یعنی آدم‌های دیگه رو هم میدید؟ امیدوار بودم تنها نباشه. اما نمیتونستم مطمئن باشم. هیچوقت ایمانم قوی نبود. تمام چیزی که میدونستم همون حرف‌هایی بود که شانون اواخر عمرش در مورد فرشته‌ها بهم زد. اون همیشه خیلی صادق بود، بنابراین فکر نمیکنم از خودش درآورده باشه. از نوع نگاهش میتونستم بفهمم یه چیزهایی تغییر کرده. دیگه نمیترسید. بنابراین من فقط به همین خاطره ازش فکر میکردم.** اما خیلی وقت‌ها همین خاطره هم تسکینم نمیداد**. خیلی از روزها از تخت بیرون نمیومدم. حتی الان هم که بهش فکر میکنم دلم برای اون دوتا بچه‌ی دیگه‌ ام میسوزه. دختر کوچکم سال آخر دبیرستان بود، خیلی کار داشت که انجام بده اما من کمترین کمکی بهش نمیکردم.یه روز داشتم لباسش رو مینداختم توی ماشین لباسشویی که حالم بد شد. احساس ضعف شدیدی داشتم. گفتم: ‘خدایا من باید بدونم. باید بدونم که حالش خوبه.’ یدفعه یه میز پاتختی قدیمی رو گوشه خونه دیدم که گذاشته بودیمش برای خیریه. شاید میتونستم یه چیزی توش پیدا کنم. یه نشونه مثل یه دفترچه خاطرات قدیمی یا یه همچین چیزی. اما فقط یه آلبوم خالی توش بود. ناامید شدم. وارونه‌اش کردم و تکونش دادم. یه عکس از توش افتاد رو زمین. یه عکس از ۵ سالگی شانون بود که تو هالووین ازش گرفته بودیم. وقتی به لباسش نگاه کردم همه چیز رو فهمیدم. فهمیدم که سردش نیس و تنها هم نیس. با تمام وجودم حس کردم که دختر کوچولوم حالش خوبه.