HumansLives
Published on

مادرم راوی داستان خودش بود

Authors

“فکر میکنم مادرم اوایل ازدواجش با یکی از همکاراش لاس زده بود. پدرم عصبانی شده بود. اما به جای اینکه ازش جدا بشه،** تصمیم گرفت بدبختش کنه**. اون خانواده ‌مون رو به شهر خودش برد، جاییکه مادرم از هرچیزی که براش آشنا بود دور باشه. هرسال بدرفتاریش بیشتر میشد. مادرم رو یه تهدید به حساب میاورد. نه فقط بخاطر اینکه شبیه ستاره‌های سینما بود، بلکه بخاطر جاذبه‌ی خاصی که وجودش داشت. عشقش به مردم رو میشد احساس کرد، که باعث میشد همه مجذوبش بشن. پدرم نمیتونست از این موضوع شکایتی بکنه، به همین خاطر هر فرصتی بدست میاورد تحقیرش میکرد.

مادرم وقتی جوان‌تر بوده دلش میخواسته بازیگر بشه. پدرم همیشه عاشق این بود که داستان اولین باری که اجرای مادرم رو دیده بود رو تعریف کنه. اسمش رو گذاشته بود ‘مسخره‌ترین چیزی که توی عمرم دیده‌ام.’ معلوم بود که مادرم دلش برای زندگی قبلیش تنگ شده. احساس دلتنگیش همیشه توی خونه احساس میشد. بارها دیدم که درحالیکه اشک تو چشماش حلقه زده بود داشت یه آهنگ قدیمی رو میخوند. انگار داشت برای چیزی که از دست داده سوگواری میکرد. بالاخره تو ۵۸ سالگی انقدر قوی شد که بتونه طلاق بگیره. برگشت ‘سائوپائولو.’ آروم آروم شادمانی بهش برگشت. دوباره شروع کرد با دوستای قدیمیش قرار گذاشتن. به یه گروه کُر ملحق شد، دانشگاه ثبت نام کرد و همون هفته اول بعنوان نماینده کلاسشون انتخاب شد. تو همین مدت رابطه‌ی ما خیلی صمیمی شد. انقدر تغییراتش برام الهام‌ بخش بود که یه نمایشنامه در مورد زنی نوشتم که روح خودش رو دوباره احیا میکنه. برای اجرای نمایش پول جمع کردیم و از مادرم خواستم که راوی نمایش بشه. اون نه تنها قبول کرد بلکه پیشنهاد کرد نقش راوی رو هم بازی کنه. اصرار داشت متنش رو حفظ کنه در حالیکه صرفاً باید روخوانی میکرد. اما تو همه‌ی تمرین هامون متنش رو فراموش میکرد، حتی یکبار هم درست نگفت. التماسش میکردیم که روخوانی کنه اما اون قبول نمیکرد. **میگفت: ‘من راوی نیستم، بازیگرِ نقش راوی هستم.’ **شب اجرا سالن کاملاً پُر بود. مادرم حتی موقع تست صدا هم متنش رو فراموش کرد، و من از شدت استرس میلرزیدم. اما به محض اینکه پرده‌ها کنار رفت ترسم از بین رفت. سالن ساکت شد. مادرم تو چشم تماشاچی‌ها نگاه کرد و همه‌ی متن رو بدون هیچ ایرادی از حفظ گفت. کاملاً خونسرد و با اعتماد به نفس بود. انگار بالاخره تو جایگاهی که همیشه قرار بود باشه ایستاده بود.