- Published on
ماجراهای مهاجرت
- Authors
“همهی جوون ها دارن مهاجرت میکنن. آدم مجبوره مدام ‘خداحافظی’ کنه. یکی از بهترین دوستام رفت شیلی. یکی دیگه شون رفت اسپانیا. یکی دیگه شون رفت آرژانتین تا برای درمان سرطان مادرش پول جمع کنه. برادرم پنج سال پیش رفت. حالا هم من مهاجرت کردم. قبل از اینکه بیام نیویورک رفتم دانشگاه تا یه سری مدارک بگیرم. زمان ما ده تا کلاس پر از دانشجو بود، اما الان نصف شون خالی بود. کسایی هم هستن که تصمیم میگیرن بمونن. یه پسرخاله دارم که قسم میخوره هیچوقت مهاجرت نمیکنه. اون میگه احتمالش هست که اوضاع بهتر بشه. اما برای کسی به سن و سال ما امکانش کمه. بزرگترها میمونن چون همهی عمرشون رو تو ونزوئلا زندگی کردن: شاید الان دیگه شغلی نداشته باشن، اما خونهها و ماشینهاشون رو دارن. اما جوونها فرصت طلبن. من میخوام طراح بشم. اما از اونجایی که هیچ کاری تو این زمینه وجود نداره مجبور شدم برای خودم کار کنم. اما اینم احمقانه هست. چون هیچکس واسه طراحی و هنر پول نداره. مردم پولشون رو برای ضروریات زندگیشون احتیاج دارن. بنابراین مجبور بودم یه شغل غیرمرتبط با رشته ام پیدا کنم، هر چی که بشه. به همین خاطر ونزوئلا رو ترک کردم. آدم میتونه اونجا بمونه و تصمیم هایی بگیره که مجبوره، و یا مهاجرت کنه و تصمیمهایی بگیره که دلش میخواد.”