- Published on
زندگی در پناهگاه مجازات من بود
- Authors
“راستش من تو شرایط خوبی بزرگ شدم. پدر و مادر بدی نداشتم، شاید یه کم کنترلگر بودن، اما تلاش میکردن بهترین باشن. فقط من بچهی بدی بودم. چیز زیادی از دورهی نوجوانیم یادم نمیاد. همیشه قرص مصرف میکردم و با پدر و مادرم جر و بحث داشتم. یا تنها توی اتاقم بودم، یا داشتم با اونها دعوا میکردم. مادرم رو بیشتر اذیت کردم چون اون بیشتر بهم اهمیت میداد. پدرم هم مراقبم بود، اما مادرم واقعا حواسش بهم بود. بیرون کردن من از خونه براش کار آسونی نبود. اما یه شب یه عالمه قرص زاناکس خورده بودم. نمیفهمیدم چیکار میکنم. کل خونه رو بهم ریختم. اونها بهم نمیگم چیکار کردم، اما حتماً کار خشونتآمیزی کرده بودم چون پلیس خبر کردن. دادگاه بهم گفت حق ندارم دیگه به پدر و مادرم نزدیک بشم. آخرین چیزی که تو جلسه دادگاه بهشون گفتم این بود که: ‘دیگه نمیخوام ببینمتون یا خبری ازتون بشنوم.’ ولی چندماه بعدش زنگ زدم و التماسشون کردم که بذارن برگردم خونه. اما دیگه دیر شده بود. پدرم فقط میگفت: ‘من نمیتونم.’ گاهی مکث میکرد و دودل میشد، اما تصمیمش عوض نشد. از اون موقع هجده ماه میگذره. دیگه پاک شدم. بیشتر بخاطر اینکه تو پناهگاه بیخانمانها تو استاتن آیلند زندگی میکنم و به قرص دسترسی ندارم. الان دارم تلاش میکنم تا به یه پناهگاه برم که بتونم مدت بیشتری بمونم. دارم دنبال کار میگردم. ایالت نیویورک یه تعداد کمک هزینه میده که من دارم بررسیشون میکنم. پدرم تا یکساعت دیگه داره میاد دنبالم. برای جشنشکرگزاری دعوتم کردن خونه. از ترس دارم زهرهترک میشم. بیشتر از یکساله که خونه نرفتم، و قراره سه روز رو باهم بگذرونیم. امیدوارم یه جشنشکرگزاری معمولی باشه، مثل همون موقعها که من عوضی نبودم.”