- Published on
پشتیبان زندگی
- Authors
“وقتی اولین تتو رو روی بدنم زدم، پدرم فکر کرد، بخاطر اینکه عصبانیش کنم این کار رو کردم. بهم گفت فقط خلافکارا تتو میکنن. تا سه روز باهام حرف نزد. من بچه آخر بودم، خواهر و برادرم هر دو حدود بیست سال داشتن، بنابراین من کوچیکتر از همه بودم. و فکر میکنم نمیتونست نسبت بهم بیخیال باشه و همیشه پشتیبان من در زندگی بود.ما همیشه باهم دعوا میکردیم. اما اون فقط قصدش این بود که از من در مقابل تمام اتفاقای بدی که میتونست برام بیوفته مراقبت کنه. وقتی دبیرستانی بودم، حتی اگه ساعت سه صبح از مهمونی برمیگشتم میدیدم تو سالن منتظرم نشسته. میفهمیدم که به محض اینکه وارد خونه میشم تلویزیون رو خاموش میکنه.
حتی وقتی از خانواده جدا شدم و خونه مستقل گرفتم همیشه زنگ میزد بهم تا مطمئن بشه حالم خوبه. در حقیقت مادرم رو مجبور میکرد که زنگ بزنه. چون خودش خیلی مغرور بود. همیشه مادرم زنگ میزد، چند دقیقه حرف میزد و بعد میگفت: ‘پدرت میخواد یه چیزی ازت بپرسه.’ یادم میاد یه بار صداش پشت تلفن میلرزید. منمن میکرد و ازم پرسید کی میرم خونه. فکر میکنم اونموقع میدونست سرطان داره. ما خیلی دیر فهمیدیم. فقط سه ماه دیگه فرصت داشت. خیلی سخت بود که میدیدم انقدر ضعیف شده.اون تمام عمرش قوی بود. از چهارده سالگی کار کرده بود، اما نه برای خودش. هیچوقت پولش رو خرج خودش نکرده بود، هرچی داشت برای ما بود. بالاخره بیماریش به مرحلهای رسید که فقط میتونست روی تخت دراز بکشه. بخاطر شیمی درمانیش همیشه خواب بود.اما حتی اونموقع هم سعی میکرد مراقب و پشتیبان من در زندگیم باشه. مدام بهم میگفت: ‘من حالم خوب میشه، اصلا نگران من نباش. دلم نمیخواد تو نگران باشی.'” (برلین، آلمان)