HumansLives
Published on

نگرانی های زندگی

Authors

“همسرم منو مجبور کرد این سفر کوتاه به نیویورک رو بیام تا بتونم ذهنم رو خلوت کنم. تازگی‌ها احساس میکنم درتنگنا قرار گرفتم و زمان خیلی برام دیر میگذره. یه قسمتی از روحم دقیقاً وقتی مُرد که دخترمون به دنیا اومد. من همیشه روح آزادی داشتم. هیچوقت رئیس نداشتم و همه چیز رو توی دنیا، خودم انتخاب میکردم. اما قسمت زیادی از این آزادی وقتی مجبور شدم یه امکاناتی رو برای دخترم فراهم کنم از دست رفت. من از دستش عصبانی نیستم و تماشا کردنش‌ جزء بهترین لحظات زندگیم محسوب میشه. خیلی خوب میشد اگه دخترم الان اینجا بود، تو پارک بازی میکرد و تماشا کردنش برام لذتبخش بود، اما همزمان نگرانش هم میشدم، نگران سلامتیش، کیف پوشکش، صندلیش تو ماشین، کالسکه‌اش، وعده غذایی بعدی و محل اقامتون. همیشه یه نگرانی وجود داره که از بین نمیره. خونه ما نزدیک ساحله و وقتی همسرم میبینه آشفته‌ام بهم میگه بپرم تو اقیانوس و این کار تا چند روز حالم رو بهتر میکنه. این تمام چیزیه که احتیاج دارم، من فقط یه کم فضا برای خودم میخوام. چون ممکنه آدم خیلی راحت موقع کمک کردن به بقیه خودش رو فراموش کنه.”