- Published on
دوست داشتن دل میخواهد نه دلیل ..
- Authors
“وقتی سال دوم دانشگاه بودم مشکلاتم شروع شد. اولش درد زیادی داشتم، مدام بالا میاوردم و بیحال بودم. اونموقع من و بن تو یه شهر نبودیم بنابراین اون آخر هفته ها میومد پیش من تا ازم مراقبت کنه. اما هربار میومد, به این فکر میکردم که: “اون مجبور نیست اینجا باشه.” ما با همدیگه تو مکزیک, وقتی داشتم روی یه میز میرقصیدم، آشنا شدیم. اما من دیگه اون دختر شاد و سرحال سابق نبودم و ما دیگه نمیتونستیم اونجوری با هم خوش بگذرونیم. یه بار که مدت زیادی تو بیمارستان بستری بودم تصمیم گرفتم ازش بخوام که منو ترک کنه. میخواستم یه نامه طولانی براش بنویسم، وسایلم رو جمع کنم و برم. اما هرگز نتونستم این کار رو بکنم، چون به شدت مریض بودم و به اون احتیاج داشتم. به خاطر بیمه درمانی من هردومون به لاس وگاس نقل مکان کردیم و ازون موقع تا الان چندین ساله که من درگیر بیماری هستم و تا حالا یازده تا عمل جراحی داشتم. بهبودی من تاثیر زیادی تو رابطمون داشته. ما الان سه تا بچه داریم و بعضی روزها بن مجبوره همه کارها رو خودش انجام بده. غذا درست میکنه، تمیزکاری میکنه و کارهای خونه رو انجام میده. اما هنوز هم معتقده من مادر خوبی هستم و بهم میگه دوست دارم. اون هیچ وقت راجع به کارهایی که من قادر به انجامشون نیستم حرف نمیزنه، بلکه همیشه کارهایی که من انجام میدم رو بهم یادآوری میکنه. مثلا میگه: “یادت باشه که بعضی از قبض ها امروز رو تو پرداخت کردی، به جولیان کمک کردی نقاشیش رو رنگ کنه و برای بچه ها قبل از خواب قصه گفتی.” بعضی وقتا من واقعا کم میارم. مثل وقتایی که به خاطر من مجبور میشیم مسافرتمون رو کنسل کنیم، یا بن مجبور میشه از کارش مرخصی بگیره. تو اون لحظات به این فکر میکنم که بن میتونست یه زندگی خیلی متفاوت داشته باشه و به شدت افسرده میشم، اما بن بهم میگه این زندگی رو خودش انتخاب کرده و از انتخابش راضیه.