- Published on
دوره ی پزشکی متفاوت من
- Authors
تازه دانشکده پزشکی رو تموم کردم. الان قصد دارم تخصص بگیرم که فکر میکنم اوضاع سخت تر هم بشه. من شش ساعت در روز کار میکنم. پس باید هر شب وقتی میرسم خونه مطالعه کنم. بعضی از هم کلاسی هام فقط شبی سه ساعت میخوابن.من چند ماهی این رویه رو توی دوره جراحی امتحان کردم، ولی آخر سر واقعا افسرده شدم. احساس میکردم کاملا فاقد شخصیت شدم. همه چیز مثل رویا بود. استادها احمق و نادان بودن. فکر میکنم اونها توی دوره دانشجویی خودشون جهنم رو تجربه کردن، بخاطر همین احساس میکنن باید ما رو هم ببرن جهنم.در اولین روز دوره ها، پزشک معالج ام به من گفت : ” من یه احمق هستم ولی تو رو تبدیل به یک پزشک بهتری خواهم کرد”. من رو جلوی بقیه دانشجوها مسخره کرد. جلوی مریض ها من رو کوچیک کرد. هرروز من رو تهدید میکرد که من رو بیرون می اندازه. فکر میکنم که اونها تلاش میکردن تا از شر آدم های به درد نخور خلاص بشن و پزشک های قویی تربیت کنن.ولی اونها فقط داشتن روح و روان آدم ها رو زخمی میکردن. اونها داشتن ما رو بی احساس میکردن.من وارد پزشکی شدم چون واقعا می خواستم تغییری توی زندگی آدم ها ایجاد کنم. ولی بعد از اینکه وارد این جهنم شدم دیگه هیچ اهمیتی نمیدم.