- Published on
معلولیت من، خواهرم رو هوشیار کرد
- Authors
“یادم میاد که وقتی به کف استخر برخورد کردم احساس کردم که روحم داره از بدنم جدا میشه. تو آب غوطهور بودم و نمیتونستم حرکت کنم. تمام شب رو مشروب خورده بودیم، به همین خاطر اولش دوستام فکر کردن دارم مسخره بازی در میارم. اما بالاخره از استخر آوردنم بیرون و روی زمین خوابوندنم. یکیشون دستم رو گرفت و من نمیتونستم چیزی احساس کنم. یه کم بعدش بیهوش شدم.وقتی تو بیمارستان به هوش اومدم اولین کسی که دیدم **خواهرم آلیا **بود. اون چهارسال از من کوچیکتره و هنوز روزی که به دنیا اومد رو یادمه. یکی از اولین خاطراتم مربوط به موقعی هست که برای اولین بار اون رو تو بغلم گرفتم، احساس غرور کردم چون میدونستم اون همیشه خواهر کوچولوی من خواهد بود. هیچوقت باهم مشکلی نداشتیم. بنابراین فکر میکنم از بودن کنار هم احساس راحتی میکردیم. کار مورد علاقه اش این بود که روی کاناپه ی اتاق من بخوابه. همیشه یه کم از من خجالتی تر بود، بنابراین من سعی میکردم کمکش کنم تا خجالتش رو کنار بذاره.بعد از جدا شدن پدر و مادرمون مجبور بودیم خیلی بیشتر مراقب خودمون باشیم. و اگرچه خودم یه پسر کم سن و سال بودم میدونستم که یه دختر ۵ ساله به محبت زیادی احتیاج داره. به همین خاطر تمام تلاشم رو براش کردم. وانمود میکردم شخصیت خیالی هانا مونتانا خیلی باحاله، چون هر چیزی من میگفتم از نظر خواهرم درست بود. “