- Published on
پدرم واقعا مرد خانواده است
- Authors
“هیچوقت ندیدم پدرم تو کل زندگیش کتاب بخونه. یه بار کارنامه دبیرستانش رو دیدیم، تنها نمرهای که الف گرفته بود ورزش بود. پدر و مادرش فقیر بودن. بنابراین بلافاصله بعد از تموم شدن درسش مسئول تدارکات یه فروشگاه مواد غذایی محلی شد. کارفرماهاش فهمیدن که اون حساب و کتابش خیلی خوبه، به همین خاطر تو سن بیست سالگی شد مدیر اون فروشگاه. مادرم رو همونجا ملاقات کرد و باهم ازدواج کردن، و خیلی زود من به دنیا اومدم. تا جاییکه من یادم میاد همیشه اون فروشگاه قسمت مهمی از زندگی پدرم بوده. اون شش روز در هفته کار میکرد و انقدر پس انداز کرد که تونست سهم بقیه شرکاش رو بخره. اما اینجوری نبود که تنها مشغله فکریش کارش باشه. وقتی خونه بود تمام فکر و ذهنش پیش ما بود. خانوادهاش مهمترین چیز بود براش. هیچوقت احتیاج نداشت با دوستاش بیرون بره. اون به شدت عاشق مادرم بود، و به نظرش بهترین لحظاتِ زندگیش مواقعی بود که با بچههاش وقت میگذروند. همیشه فکر میکردم پدرم واقعا ‘مرد خانواده’ هست. اما وقتی بزرگتر شدم فهمیدم ‘خانواده’اش شامل کارکنانش هم میشه. هیچوقت کسی از فروشگاه پدرم استعفا نمیده. ما 15 تا مدیر داریم که آخریش رو 10 سال پیش استخدام کردیم. کارکنان ما همیشه پیش ما میمونن چون پدرم حواسش بهشون هست. در مواقعی مثل طلاق، مشکلاتشون با بچه هاشون و یا بیماری ازشون حمایت میکنه. یکی از مدیرهامون بیماری مغزی داره و همیشه پدرم شخصاً اونو میبره دکتر. گاهی اوقات بیش از حد بخشندهاس. قبلاً سرش کلاه گذاشتن اما اون براش مهم نیست. اون تمام تلاشش رو برای کمک به بقیه میکنه. انقدر به فقرا غذا داده بوده که مادر ترزا براش یه دستنوشته فرستاده. اگر امروز به فروشگاه بیاین میبینین که اون دقیقاً مثل وقتی هجده سالش بود داره کار تدارکات فروشگاه رو انجام میده.