- Published on
مبارزه مادرم با بیماریش
- Authors
“وقتی بردنش اتاق عمل فهمیدیم تمام بدنش رو سرطان گرفته. اما حتی اونموقع هم تسلیم نشد. قول داد که دست از مبارزه کردن نکشه. اما این مبارزه فرق داشت، اصلاً آسون نبود. با لوله بهش غذا میدادن. اما اون خیلی زیبا به سمت مرگ قدم برمیداشت. یه آلبوم عکس و یه سری برگه یادداشت که روشون قسمتهایی از انجیل رو مینوشت کنار تختش گذاشته بود. میگفت تمام عمرش فکر میکرده که مسیح رو دوست داره. حتی یکبار هم ندیدم که افسرده باشه. لحظاتی بود که غمگین میشد اما تو اون لحظات هم آرامش داشت. و بعضی وقتا انقدر شدید میخندید که ممکن بود از نظر جسمی آسیب ببینه.هر روز به من میگفت که زیبا هستم. قبلاً هم این حرف رو بهم میزد اما مثل اون روزها عمدی نبود. و بعد جریان فیلمها اتفاق افتاد. اون برای روزهای مهم زندگیِ ما فیلم گرفته بود از خودش: برای فارغ التحصیلی، تولد 21 سالگیمون، عروسیهامون و تولد اولین بچه مون.** به مرور زمان اون فیلمها خیلی برای من ارزشمند شدن.** خیلی طولانی نیستن، هر کدوم چند دقیقهان فقط. اول همشون سلام و احوالپرسی میکنه و اون موقعیت خاص رو تبریک میگه و میگه ناراحته از اینکه پیش من نیست و بعد یه سری نصیحت بهم میکنه. پیامهایی که برای هرکسی مختص خودش هست.مثلاً میگه: ‘من میدونم تو الان داری با فلان موضوعات کلنجار میری، بنابراین هیچوقت این رو فراموش نکن که…’ از دوسال پیش که ازدواج کردم همیشه میدونستم که هنوز فیلمهای دیگهای هست که ندیدم و این حس خوبی بهم میده.