- Published on
حامی زندگی من دوستم بود
- Authors
“تو زندگی آدم بیمسئولیتی بودم. خیلی دزدی میکردم، تو مواد غرق شده بودم و به جایی رسیده بودم که هیچ امید و ایمانی نداشتم. در نهایت بخاطر تلاش برای خودکشی تو یه بیمارستان روانی بستری شدم. پدر و مادرم به عیادتم اومدن. هیچ وقت با هم تفاهم نداشتیم. اما** بهم گفتن: ‘بیا خونه و ما وانمود میکنیم هیچ اتفاقی نیفتاده.’** حرفِ آزاردهندهای بود اما هرنوع حمایتی آرومم میکرد و خیالم راحت میشد که یه حامی در زندگیم دارم. ما همیشه یه خانواده نظامی بودیم. بنابراین حتی وقتی میخواستم به کالج برم، ثبت نام تو نیروی هوایی تنها راه آزادیِ من بود.مسئول گزینش بهم گفت در عرض ۳ ماه باید ۳۲ کیلو وزن کم کنم. اما من خیلی مصمم بودم. شروع کردم ورزش کردن، ۳ بار در روز. مداوم و با دقت کالری شماری میکردم. تو همین مدت بود که با** ‘ایرینا’** آشنا شدم. هردومون تو یه رستوران کار میکردیم. یه شب که داشتیم دستمال سفرهها رو مرتب میکردیم، داستان زندگیم رو براش تعریف کردم. به نظر نمیرسید براش مهم باشه. گاهی باهم وقت میگذروندیم. اون منو باخودش به کلیسا میبرد و هر روز با من میومد باشگاه، و** اگرچه هیکلش از من خیلی بهتر بود، پا به پای من میدوید**.