- Published on
محافظت مادرم از زندگی ما
- Authors
“پدرم حداقل چند هفته درماه مهربون بود. اما بعد داروهای مسکنی که با نسخه میگرفت تموم میشد و دوباره همه چیز بهم میریخت. ما همیشه مراقب رفتارمون بودیم. بعضی وقتا خشن میشد اما ما فقط گاهی خشونتش رو میدیدیم. چون مادرم همیشه محافظ زندگی بود و مانع از متشنج شدن اوضاع میشد.** مادرم نقش یه همسر حمایتگر رو بازی میکرد**؛ براش غذا درست میکرد، پاهاش رو ماساژ میداد،و کارهای خونه رو انجام میداد.وقتی چهارده سالم بود، یه شب داشتم آماده میشدم بخوابم که صدای بلند زمین خوردن چیزی رو شنیدم. پدرم از قصد اوردوز کرده بود. تو مسیر بیمارستان تقریباً مرده بود اما با کمک پرستارای اورژانس نجات پیدا کرد.** یک ماه بعد مادرم دوباره مواد پیدا کرد و بالاخره پدرم رو از خونه بیرون کرد**. مادرم برای اینکه بتونه از ما محافظت کنه و خرج ما رو به بده سه تا کار پیدا کرد. یه جار کارهای خدماتی انجام میداد که ساعت 5 صبح باید براش بیدار میشد. بعدش تو یه کتابخونه و بعد از اون هم تو یه فروشگاه مواد غذایی کار میکرد.** باوجود این برای اینکه منو تو تکالیف مدرسه تشویق کنه و تو کارهای مربوط به دانشگاه حمایت کنه وقت میذاشت.به تازگی من سال اول رزیدنتی پزشکیم رو تموم کردم، و مادرم اومد تا بهم سر بزنه. یه جا یه کلبه اجاره کردیم و هر شب چندساعت توی وان آبگرم مینشستیم. مطمئن نیستم چرا، شاید به خاطر مشروب، اما مادرم تو اون لحظات برام از زندگیش میگفت. اعتراف کرد از اینکه انقدر طولانی با پدرم مونده پشیمونه**. اما فکر میکرده چارهی دیگهای نداره.اون تو یه محیط مذهبی بزرگ شده، جایی که از یه زن انتظار میره کنار شوهرش بمونه.