- Published on
بهترین سگ و دوست لحظه های تنهایی
- Authors
“ما ۱۸ ماه تفاوت سنی داشتیم. بعضی وقتا ‘جِنی‘ میگفت انگار من خواهر بزرگتر هستم و اون کوچکتر، در حالیکه برعکس بود. شاید به این خاطر که من اعتماد به نفسم بیشتر بود. همیشه مجبورش میکردم یه کارایی رو انجام بده، مخصوصاً وقتی بیمار شد.** چندسال آخر احساس میکردم وظیفه دارم خوشحالش کنم. میخواستم تا جایی که میشه زندگی کنه**. درست کردن لیست آرزوها نظر من بود، اما اون میگفت که چی توش بنویسیم. دلش میخواست اسبسواری کنه، ظاهرش رو تغییر بده، و تو آبشارهای هاوایی شنا کنه، که این کار رو کردیم. دلش میخواست تایلند هم بره اما نشد. شاید خیلی تحت فشار میذاشتمش، شاید احتیاج داشت یه وقتهایی تو خودش باشه. اما من شدیداً احساس میکردم اون باید همهی اینها رو تجربه کنه. یکی از موارد توی لیستش این بود که یه سگ بیاره، اما همیشه به یه بهونهای این کار رو به تاخیر مینداخت، انگار هیچوقت برای اینکار مناسب نبود. اما وقتی معلوم شد که شیمی درمانی بی فایده اس، من و مادرم تصمیم گرفتیم بیشتر از این معطل نکنیم.دوشب بصورت آزمایشی ‘جِت’ (سگ) رو آوردیم خونه، و جنی عاشقش شد چون اون بهترین بود. هرجا جنی میرفت اون هم پشت سرش میرفت و خیلی زود صاحبش رو شناخت. وقتی خواهرم انقدر مریض شد که دیگه نمیتونست حرکت کنه، جت هم فقط برای دستشویی کردن از کنارش بلند میشد، و بعد دوباره برمیگشت تو تختِ جنی.