HumansLives
Published on

بهترین سگ و دوست لحظه های تنهایی

Authors

“ما ۱۸ ماه تفاوت سنی‌ داشتیم. بعضی وقتا ‘جِنی‘‌ میگفت انگار من خواهر بزرگتر هستم و اون کوچکتر، در حالیکه برعکس بود. شاید به این خاطر که من اعتماد به نفسم بیشتر بود. همیشه مجبورش‌ میکردم‌ یه کارایی‌ رو انجام بده، مخصوصاً وقتی بیمار شد.** چندسال آخر احساس میکردم وظیفه‌ دارم خوشحالش‌ کنم. میخواستم‌ تا جایی‌ که میشه‌ زندگی‌ کنه**. درست کردن لیست آرزوها نظر من بود، اما اون میگفت که چی توش‌ بنویسیم. دلش میخواست‌ اسب‌سواری‌ کنه، ظاهرش‌ رو تغییر بده، و تو آبشارهای‌ هاوایی‌ شنا کنه، که این کار رو کردیم.‌ دلش میخواست‌ تایلند هم بره‌ اما نشد. شاید خیلی تحت فشار‌ میذاشتمش، شاید احتیاج‌ داشت‌ یه وقت‌هایی‌ تو خودش‌ باشه.

اما من شدیداً احساس میکردم اون باید همه‌ی این‌ها‌ رو تجربه‌ کنه.‌ یکی از موارد توی لیستش‌ این‌ بود که یه سگ‌ بیاره، اما همیشه‌ به یه بهونه‌ای‌ این کار رو به تاخیر مینداخت‌، انگار هیچوقت‌ برای اینکار‌ مناسب‌ نبود‌. اما وقتی‌ معلوم‌ شد که شیمی‌‌ درمانی بی‌ فایده‌ اس، من و مادرم تصمیم‌ گرفتیم‌ بیشتر‌ از این معطل‌ نکنیم.‌دوشب‌ بصورت آزمایشی ‘جِت‌’‌ (سگ) رو آوردیم خونه، و جنی‌ عاشقش‌ شد چون اون بهترین بود. هرجا جنی‌ میرفت‌ اون هم پشت سرش‌ میرفت و خیلی زود صاحبش‌ رو شناخت. وقتی خواهرم‌ انقدر مریض‌ شد که دیگه نمیتونست‌ حرکت‌ کنه، جت هم فقط برای‌ دستشویی‌ کردن‌ از کنارش‌ بلند میشد، و بعد دوباره برمیگشت تو تختِ جنی‌. به گذشته‌ که فکر میکنم‌ به این نتیجه میرسم‌ که باید میدونستم‌ دیگه‌ آخراشه، اما با این وجود باز هم غافلگیر‌ شدم. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. روزهای آخر جنی‌ نمیتونست‌ حرف بزنه. اما یادم میاد که بهش گفتم دوستش‌ دارم‌ و اونم‌‌ با ۳بار فشار دادن دستم‌ همین‌ رو بهم‌ گفت‌.بهش قول دادم‌ که بریم تایلند، و از سگ مون جت‌ هم مراقبت‌ کنیم. وقتی اومدن‌ تا جسد‌ جنی‌ رو ببرن، مجبور شدیم‌ جت رو تو حیاط پشتی‌ زندانی‌ کنیم. تمام مدت پارس میکرد‌.** خیلی دلم میخواست‌ جت‌ رو بیارم خونه اما به مادرم گفتم‌ اون نگهش‌ داره.‌ میدونستم‌ اون بیشتر از من بهش‌ احتیاج‌ داره‌.** اما مادرم هم همین فکرو میکرد‌ و اصرار داشت‌ جت پیش‌ من باشه‌. الان ۲ ساله که باهمیم، و انگار تمام‌ ذهنم‌ رو مشغول‌ خودش‌ کرده. نمیتونم‌ شب‌ها‌ تا دیروقت‌ بیرون‌ بمونم، چون از فکر اینکه بهترین سگ و دوستم خونه تنهاس‌ متنفرم.‌ وقتی بی‌حوصله و ناراحتم‌ کنارمه‌. انگار یه جورخاصی به‌هم‌ دیگه‌ متصل‌ شدیم. هر دومون‌ بی‌ هیچ‌ قید و شرطی‌ عاشق‌ جنی‌ و وفادار‌ بهش بودیم و هر دومون‌ آدم مهم‌ زندگیمون رو از دست‌ داده‌ایم.