HumansLives
Published on

عاشقانه های پدر و مادرم تا آخرین لحظه ی عمرشان

Authors

“پدرم 5 تا دختر داشت و هروقت از مسافرت کاری برمیگشت همه به صف می‌ایستادیم تا ببوسیمش. اما اون همیشه اول مادرم رو میبوسید چون اون ‘عشق اولش’ بود و عاشقانه دوستش داشت. بعد نوبت ‘عشق دوم’ و ‘عشق سوم’ میشد. آخر هفته‌ها همگی سوار ماشین میشدیم و میزدیم به جاده. ساعت‌ها رانندگی میکردیم و تمام مدت پدرم برای مادرم آواز میخوند.** این موضوع برای ما طبیعی بود چون بهش عادت کرده بودیم. اما این نوع ابراز علاقه تو فرهنگ ما عادی نبود**.

ما با اقواممون مهمونی‌های آواز خونی ‘کارائوکه‘ میگرفتیم و هرکسی میومد یه آواز معمولی میخوند. اما پدرم همیشه آوازهای قدیمی و رمانتیک بالیوودی رو انتخاب میکرد و برای مادرم میخوند.** مادرم عاشق هر لحظه‌ی این رابطه بود.** به سلیقه‌ی پدرم لباس میپوشید، رژ قرمز روشن میزد و موهاش رو آرایش میکرد؛ حتی وقتی مریض شد. یه تومور تو مغزش بود. بعد از هر جراحی قسمت بیشتری از وجودش از دست میرفت. وقتی دیگه نمیتونست درست راه بره، بخاطر لنگیدنش خجالت میکشید. بنابراین هرجا میرفتن پدرم دستش رو میگرفت. کنار تختش مینشست و درحالیکه گونه‌اش رو عاشقانه نوازش میکرد براش قرآن میخوند، تا جاییکه دهانش خشک میشد. بعضی شب‌ها رو صندلیش خوابش میبرد، اما باز بیدار میشد و شروع به دعا خوندن میکرد. توی لحظات آخر، وقتی مادرم داشت از دنیا میرفت، پدرم به طرفش خم شد و زمزمه کرد: ‘تنها نمیمونی. من باهات میام.’ من شنیدم که اینو گفت، و خیلی عصبانی شدم.** به نظرم خودخواهی بود، انگار بقیه‌ی ما ارزش نداشتیم که پدرم بخاطرمون زندگی کنه**. اما همه‌ی ما بزرگ شده بودیم، و بیشترمون تشکیل خانواده داده بودیم. حدس میزنم پدرم فکر میکرد دیگه کاری برای انجام دادن نداره.اون هر روز میرفت سر مزار مادرم، حتی وقتی ما بهش میگفتیم این کارو نکنه. اون برای مزار کنار مزار مادرم درخواست داد، و هر روز میپرسید که از قبرستان زنگ زدن یا نه. همه‌ی فکر و ذکرش این موضوع بود. وقتی بالاخره مدارکش رسید من عصبی شدم اما پدرم خیلی آروم شد. تا دو روز بعد حتی یه کلمه هم حرف نزد. صبح روز سوم رفت دم در و بهم گفت حالش خوب نیست. من خم شدم تا کمکش کنم کفش‌هاش رو بپوشه، اما پدرم افتاد رو زمین. هیچ دردی احساس نکرد، چون تا آمبولانس برسه، از دنیا رفته بود.”