HumansLives
Published on

نگرانی های بی مورد من

Authors

“وقتی هفده سالم بود با آماندا تو یه کفش فروشی همکار بودم. هردومون به طرز احمقانه‌ای شوخ‌طبع بودیم. خیلی زود فهمیدم عاشقش شدم. اما اون خیلی خوشگل بود و منم خیلی چاق بودم. به همین خاطر فکر کردم شاید اون از من خوشش نیاد. ما دوستای خوبی شدیم. با هم بیرون میرفتیم. من جاهای مورد علاقه‌ام تو شهر رو بهشون نشون میدادم. انگار دوست دخترم باشه اما همدیگرو نمی‌بوسیدیم. البته موقعیت‌هایی بود که شانس اینو داشتم که ببوسمش. وقتی خیلی بهم نزدیک میشدیم و دور و برمون ساکت بود، اما من خشکم میزد. هرچی بیشتر دوست معمولی میموندیم، تغییر دادن نوع رابطه سختتر میشد. بالاخره هر کدوممون شروع کردیم با آدمای دیگه قرار گذاشتن و کم‌کم از هم جدا شدیم. به نظرم یه جور حسادت وجود داشت. مدام به هم تیکه مینداختیم و پارتنرهای همدیگرو مسخره میکردیم. بالاخره باهم قطع رابطه کردیم. آخرش من با دوست دخترم ازدواج کردم و همسرم یه دختر زیبا به اسم اسکات به دنیا آورد. اما اوضاع خوب پیش نرفت و بعد از دوسال ازهم جدا شدیم. مدت کوتاهی بعد از طلاقم یه روز آماندا بهم زنگ زد. در مورد دوستی‌مون و اتفاقایی که افتاده بود حرف زدیم. و بعدش من یه ایمیل خیلی طولانی براش نوشتم و بهش گفتم که چقدر دوستش داشتم. تصمیم گرفتیم باهم به عروسی یکی از دوستامون بریم. اما هردومون میدونستیم درحقیقت داریم باهم قرار میذاریم. به محض اینکه من از هواپیما پیاده شدم، برای اولین بار همدیگرو بوسیدیم. اسکات با من اومده بود و خب البته خیلی نگران بودم که اوضاع قراره چجوری پیش بره. اما اون دوتا انگار سالهاس همدیگرو میشناسن. اولین بار داشتیم از خیابون رد میشدیم که اسکات به جای اینکه دست منو بگیره، دست آماندا رو گرفت. مثل یه معجزه بود. چندماه بعدش باهم همخونه شدیم.

اوضاع مالی خیلی عالی نبود ولی همه‌چی خوب پیش میرفت. و مواقعی که اسکات میرفت پیش مادرش، من و آماندا میتونستیم برای خودمون وقت بذاریم. اما یه روز مادر اسکات بهم زنگ زد و گفت: ‘من دیگه نمیام دنبال اسکات. نمیتونم اینجوری ادامه بدم. برگه های حضانت رو امضا میکنم.’ مثل یه آدم جن‌زده اومدم طبقه پایین. خیلی بخاطر اسکات ترسیده بودم، و میترسیدم این موضوع برای آماندا قابل قبول نباشه. اما وقتی بهش گفتم چه اتفاقی افتاده، بدون معطلی منو بغل کرد و گفت: ‘ما از پسش برمیایم.'” وقتی دوباره آماندا وارد زندگیم شد، سعی کردم خیلی هیجان‌زده نشم. چون میدونستم این دفعه اوضاع متفاوته. تو یه رابطه بودن به اندازه کافی سخت هست، اما پدر و مادر بودن استرسش فرق داره، مخصوصاً وقتی یه رابطه جدید رو داری شروع میکنی. اسکات بعد از رفتن مادرش احساسات خیلی متفاوتی رو تجربه کرد، بنابراین خیلی مراقبت میخواست. شب‌ها تا دیروقت بیدار بود، به شدت وابسته شده بود و وقتی میبردمش مدرسه ناآرومی میکرد. پیش دکترها و مشاورهای زیادی رفتیم. علاوه بر اون داشتیم وام پرداخت میکردیم و میخواستم اسکات رو تو بهترین پیش دبستانی که میتونیم ثبت نام کنیم. بعدش همه‌گیری کرونا شروع شد و کارم رو از دست دادم. میترسیدم آماندا نتونه اینهمه مشکل رو تحمل کنه. امیدوار بودم رابطه دوستانه‌ای که داریم قوی‌تر از مشکلاتمون باشه و استرس بزرگ شدن اسکات ما رو از هم دور نکنه. اما همه چیز برعکس شد. علاقه ما به اسکات رابطمون رو نزدیکتر کرد. انگار شده بود چسب این رابطه. آماندا و اسکات دوستای خوبی برای هم هستن. درحقیقت تو خونه ما، دخترا یه تیم هستن و من یه تیم. یه عالمه چیزهای مخفی بینشون هست، مثل روتین بیست و پنج دقیقه‌ای شبانه‌شون که به من چیزی راجع بهش نمیگن. یه شعر اسپانیایی هست که با هم میخونن. پیشونی‌هاشون رو به هم فشار میدن و میگن اینجوری رویاهاشون رو به هم منتقل میکنن. بعضی وقتا فکر میکنم اونا بیشتر از اون چیزی که من دوستشون دارم، همدیگرو دوست دارن. هیچوقت نگفتم ولی یه حس تلخ و شیرین توامان داره برام. برای دخترم شیرینه، چون یه نفر رو پیدا کرده که کنارش احساس امنیت و کامل بودن داره. من همیشه میدونستم که دوست دارم با آماندا ازدواج کنم. هیچوقت پول کافی برای خرید حلقه نداشتم، اما از همون اول راجع بهش صراحتاً حرف زده بودیم. تنها شرطش این بود: ‘موقع خواستگاری اسکات هم باید باشه.’ دو هفته پیش بالاخره من موفق شدم. به اندازه خرید یه حلقه پول پس انداز کردم و یه پیک نیک برای خودمون ترتیب دادم. اون روز صبح اسکات رو گذاشتیم خونه پدر و مادر من، صرفاً بخاطر اینکه آماندا شک نکنه. همه‌ی اقوام و دوستامون تو پارک جمع شده بودن. من حتی عکاس خبر کرده بودم تا از اون لحظه عکس بگیره. اما اون سورپرایزی که من امیدوار بودم اتفاق نیفتاد. چون به محض اینکه اسکات اومد، فوراً به طرف ما اومد، دسته گلی که تو دستش بود رو به آماندا داد، بغلش کرد و گفت: ‘امروز روز خواستگاریه، مامان!'”