HumansLives
Published on

خیانت همسرم

Authors

“من بعنوان کمک آشپز تو یه رستوران باربیکیو تو هارلم کار میکردم. یه روز زودتر از سرکار رفتم خونه و همسرم رو با یه مرد دیگه دیدم. این خیانت شروع همه‌ی این اتفاقات بود. بیست و یک سال با همسرم زندگی کرده بودم، داغون شدم. دوباره سوار اتوبوس شدم، برگشتم شهر و مستقیم رفتم به کافه‌ی‌ خیابون چهل و دو. هر روز مست بودم. کیف پولم، موبایلم و همه‌ی مخاطبینم رو از دست دادم. دلم نمیخواست هیچ کاری بکنم. فقط گفتم گور پدرش. هشت ماهه که تو خیابونم. وقتی میخوام استراحت کنم یه جا پیدا میکنم و میخوابم. اما بیشتر وقتم رو تو این محله میگذرونم. اهالی اینجا خیلی خوبن. هیچوقت تو زندگیم آدم‌های به این خوبی ندیده بودم. بعضی هاشون هر روز به من کمک میکنن. بهم میگن: ‘تو اینجا چیکار میکنی؟ تا حالا کسی رو مثل تو ندیدیم.’ برای جشن شکرگزاری لیلی و دخترش کل خانواده‌اشون رو آوردن تا منو ببینن. احساس میکردم یه آدم معروفم. شریل رو هم دوست دارم، همونی که عینک میزنه و همین چند دقیقه پیش از اینجا رد شد. جان و همسرش رو هم دوست دارم. دیوید و میشائیل هم خیلی خوبن. و همینطور دوستم سین که تو یه سالن زیبایی کار میکنه، و تی و ماریانا. دوستای خوب زیادی اینجا دارم. اما دیگه مدت زیادی اینجا نمیمونم، چون یه موسسه پیدا کردم که هم بهم جای خواب میده و هم کار، تمیز کردن خیابون‌ها. این نوع زندگی برای من تموم شده، من به اینجا تعلق ندارم. ولی میدونم نوه‌هام دلشون برای پدربزرگشون تنگ میشه. بنابراین اگه به زودی منو اینجا ندیدین، میتونین بگین: ‘اون موفق شده، اون رفته!’ اما من قصد دارم همه رو غافلگیر کنم. چون میخوام روز کریسمس‌ براشون کارت‌پستال بیارم.”