HumansLives
Published on

حضانت گرفتن ما بهترین اتفاق زندگیم بود

Authors

“من و برادرم‌ رو وقتی‌ خیلی کوچک‌ بودیم‌ به پرورشگاه‌ سپردن‌. برادرم‌ خوش‌شانس‌ بود، چون‌ یه خانواده به اسم ‘ریپلِی‘‌ سرپرستیش‌ رو به عهده گرفتن‌. من طی ۳ سال به ۴ تا خانواده مختلف‌ واگذار‌ شدم‌ که یکی‌ از یکی‌ بدتر‌ بود. هرچند ماه یکبار برادرم‌ رو میدیدم‌. خانم‌ ریپلِی‌ برای نهار ما رو به مک‌ دوناد میبرد‌ و** همون موقع‌ بود که برای‌ اولین‌ بار جای‌ زخم‌ها‌ رو روی‌ بدن من دید.‌** خیلی سریع‌ هماهنگی‌های‌ لازم‌ برای حضانت من رو انجام‌ داد.** قبل از اون کلمه ‘خانواده’‌ برام مفهمومی‌ نداشت‌ اما خانواده ریپلِی‌ باعث شدن من تو خونشون‌ احساس‌ راحتی‌ کنم‌.** هروقت‌ کار غلطی‌ انجام‌ میدادم‌ خانم‌ ریپلِی‌ کنارم‌ مینشست‌ و برام‌ توضیح‌ میداد چرا اون کار اشتباهه‌. ولی بعدش‌ بهم میگفت: ‘تو هیچ‌جا‌ نمیری‌ چون‌ حالا متعلق‌ به خانواده‌ی‌ ما هستی.‌’

مدت کوتاهی‌ بعد از گرفتن‌ حضانت من، دکترا تشخیص‌ دادن آقای ریپلِی‌ سرطان‌ داره که اواخر همون‌ سال هم فوت کرد. دنیای خانم ریپلِی‌ از هم پاشید. اونها‌ از دوران‌ دبیرستانشون‌ عاشق هم بودن.اما حالا اون‌ مونده‌ بود و دوتا بچه‌ سرراهی. اگر ما رو دوباره به پرورشگاه میفرستاد‌ کسی سرزنشش‌ نمیکرد، اما بجاش‌ رفت دادگاه‌ و حضانت ما رو دائمی‌ کرد.ما به می‌سی‌سی‌پی‌ اسباب کشی کردیم و خانم ریپلِی‌ ما رو تو یه یدک‌کش‌ تریلی‌ بزرگ‌ کرد. هرکاری‌ که میتونست‌ پیدا کنه‌ رو انجام‌ میداد. هیچوقت پول زیادی‌ نداشتیم‌ اما سینما میرفتیم و شب‌ها‌ بازی میکردیم. اون سر ما رو با مسابقات‌ لیگ و پیشاهنگی‌ پسرا‌ گرم میکرد. مطمئنم‌ خیلی تحت فشار بوده ولی من اصلاً همچین‌ چیزی‌ ازش‌ یادم‌ نمیاد. فقط یادمه‌ همیشه‌ منو تشویق‌ میکرد‌. مدام‌ بهم میگفت: ‘تو باهوشی. تو خوش‌تیپی. همه‌ی‌ اون مشکلات‌ رو پشت‌ سر گذاشتی‌ چون‌ قوی هستی.’ وقتی به نیروی‌ دریایی‌ ملحق‌ شدم‌ گریه‌ کرد اما** میدونست‌ اون بهترین‌ شانس‌ من برای تحصیل‌ تو کالج هست**. در نهایت هم از دانشگاه‌ حقوق فارغ‌التحصیل‌ شدم‌.سال گذشته‌ دخترم‌ بدنیا‌ اومد‌ و من از نظر احساسی‌ دچار سردرگمی‌ شدم. چون** فهمیدم‌ چجوری‌ کوچکترین‌ انتخاب‌های‌ من رو آینده‌ی‌ دخترم‌ تاثیر میذاره‌.** بعد به این فکر کردم که چقدر میتونست‌ زندگیم‌ متفاوت‌ باشه‌، چون دوران‌ بچگیم‌ دقیقاً‌ برخلاف‌ اون‌ چیزی که باید باشه گذشته‌ بود‌. باید از پا درمیومدم‌ اما اینجوری نشد‌. چون ۳۰ سال پیش مادرم‌ تصمیم‌ گرفت‌ حضانتم رو بگیره و منو نگهداره‌، و یه جورایی، برخلاف تمام‌ افسردگی‌ و دل‌شکستگی‌ که خودش داشت،** انقدر به من عشق‌ داد تا بتونم‌ التیام‌ پیدا کنم**.”