- Published on
آدم آهنی زندگی من
- Authors
“اون شبیه من نبود. بچه مثبت بود، کفش ‘کانورس’ میپوشید و مثل آدم آهنی حرف میزد. اما بیش از یکسال بود که هیچکس به من توجه نکرده بود و داشتم از معاشرت باهاش لذت میبردم. بهش نگفتم یه دختر دارم. میخواستم یه دختر جذاب باشم. برای یه بعدازظهر نمیخواستم یه مادر جوان مجرد باشم.** اینکه دوباره احساس میکردم یه نفر منو میخواد خیلی خوشایند بود.** وقتی ازم پرسید دوست دارم باز همدیگرو ببینیم، بدون معطلی موافقت کردم. اما به محض اینکه رسیدم خونه، عصبی شدم. چون به این فکر کردم که یه رابطه ممکنه به چه جاهایی برسه، و فهمیدم باید بهش موضوع رو بگم. بنابراین یه پیام براش فرستادم، نوشتم: ‘تو باید بدونی که من یه دختر دارم. رابطمون با پدرش خوب نیست. ازت نمیخوام نقش پدر رو براش بازی کنی، اما اگر بخوای میتونیم قرار رو کنسل کنیم.’ ۲۰ دقیقه هیچ خبری ازش نشد، و بعد جواب داد: ‘اتفاقیه که افتاده.’ دقیقاً مثل یه آدم آهنی. بعدش نوشت: ‘اگر قرار گذاشتن اذیتت میکنه، میتونیم رابطه رو تموم کنیم.’ تو یه رستوران کوچک معروف قرار گذاشتیم که حتی الکل هم سرو نمیکرد و این اوضاع رو عجیبتر کرده بود.** توافق کردیم که رابطهمون رو آروم پیش ببریم و فقط خوش بگذرونیم**. سه ماه دقیقاً به همین شکل ادامه دادیم تا اینکه دخترم رو دید. دوسال از اون روز گذشته. انگار تو همهی زندگی دخترم حضور داشته. اونها عاشق همدیگهان.