HumansLives
Published on

آدم آهنی زندگی من

Authors

“اون شبیه من نبود. بچه مثبت بود، کفش ‘کانورس’ میپوشید و مثل آدم آهنی حرف میزد. اما بیش از یکسال بود که هیچکس به من توجه نکرده بود و داشتم از معاشرت باهاش لذت میبردم. بهش نگفتم یه دختر دارم. میخواستم یه دختر جذاب باشم. برای یه بعدازظهر نمیخواستم یه مادر جوان مجرد باشم.** اینکه دوباره احساس میکردم یه نفر منو میخواد خیلی خوشایند بود.** وقتی ازم پرسید دوست دارم باز همدیگرو ببینیم، بدون معطلی موافقت کردم. اما به محض اینکه رسیدم خونه، عصبی شدم. چون به این فکر کردم که یه رابطه ممکنه به چه جاهایی برسه، و فهمیدم باید بهش موضوع رو بگم.

بنابراین یه پیام براش فرستادم، نوشتم: ‘تو باید بدونی که من یه دختر دارم. رابطمون با پدرش خوب نیست. ازت نمیخوام نقش پدر رو براش بازی کنی، اما اگر بخوای میتونیم قرار رو کنسل کنیم.’ ۲۰ دقیقه هیچ خبری ازش نشد، و بعد جواب داد: ‘اتفاقیه که افتاده.’ دقیقاً مثل یه آدم آهنی. بعدش نوشت: ‘اگر قرار گذاشتن اذیتت میکنه، میتونیم رابطه رو تموم کنیم.’ تو یه رستوران کوچک معروف قرار گذاشتیم که حتی الکل هم سرو نمیکرد و این اوضاع رو عجیب‌تر کرده بود.** توافق کردیم که رابطه‌مون رو آروم پیش ببریم و فقط خوش بگذرونیم**. سه ماه دقیقاً به همین شکل ادامه دادیم تا اینکه دخترم رو دید. دوسال از اون روز گذشته. انگار تو همه‌ی زندگی دخترم حضور داشته. اون‌ها عاشق همدیگه‌ان. دخترم مدام دلش میخواد راجع به همه چیز باهاش حرف بزنه. هراتفاق کوچکی میوفته ازم میخواد بهش زنگ بزنم. وقتی تو ساحل صدف پیدا میکنه، برمیداره. اما نه برای من، برای اون. اون هم عاشق دختر منه. اما این عجیب نیس، عجیب اینکه عاشق منم هست. دوست داشتنِ دخترم آسونه، اون کوچولو هس، هیچوقت خودش رو عقب نمیکشه و احتیاج به تنها بودن نداره. روحش آسیب ندیده، هیچوقت کسی رهاش نکرده و بدون هیچ قید وشرطی عاشق میشه و عشق میورزه.اون‌ها همدیگرو خیلی دوست دارن. انقدر زیاد که من گاهی مضطرب میشم و ازش میپرسم: ‘تو فقط به این خاطر منو دوست داری که نمیخوای از دخترم دور بشی؟’ و اون جواب میده: ‘نه، من تو رو خیلی دوست دارم، دخترت رو هم خیلی دوست دارم.’ همیشه این رو خیلی با آرامش میگه. درست مثل یه آدم آهنی.