HumansLives
Published on

نامه ای که منتظرش بودم

Authors

“ای کاش یه نامه برامون گذاشته بود. خواهرم راحته چون دلش نمیخواست بخونتش. میدونه چه چیزهایی ممکن بود توش نوشته باشه: ‘دوستت دارم، اوضاع روبراه میشه،’ و یه همچین چیزهایی.احتمالاً درست هم میگه. با این حال دوست داشتم مینوشت. دلم میخواست بدونم برای من چی مینوشت. دوست داشتم مینوشت: ‘کِلِر عزیز.’ شاید یه چیز متفاوتی برام مینوشت. یه نامه خاص برای من، دخترِ ورزشکارش.دبیرستان که بودم تو تیم واترپولوی اون بازی میکردم، و وقتی تو کالج تیم ‘فریزبی’ ما قهرمان شد، اولین نفر به اون زنگ زدم. سر هر موضوعی باهاش تماس میگرفتم. خیلی از دوست هام از باباهشون متنفر بودن و حاضر نبودن باهاشون وقت بگذرونن. دلم براشون میسوخت.** اما اون‌ها هنوز باباهای احمقشون رو دارن ولی من ندارم. **

اون هیچ توضیحی نداد. بعدها فهمیدم تمام عمرش اختلال وسواس فکری عملی داشت. شاید واترپولو تنها چیزی بود که زنده نگهش میداشت. ۳۰ سال مربیگری کرد. بهش انگیزه میداد. بنابراین وقتی بالاخره بازنشسته شد و تمرکزش رو از دست داد، علائم بیماریش خودش رو بیشتر نشون داد. تا آخر عمرش نتونست خوب بخوابه، از میکروب وحشت داشت، و فکر میکرد هرچیز کوچکی میخواد اونو بکشه. شاید انقدر از مرگ میترسید که دیگه نتونست منتظرش بمونه. اما همه‌ی این‌ها احتمالاته، اون هیچ وقت راجع به مشکلاتش با من حرف نمیزد. مثل اینکه بگم: ‘یالا بابا، بیا راجع بهش حرف بزنیم. آخرش میخوام بفهمم تو خودت رو میکشی یا نه.’ دلش نمیخواست براش مراسم خاکسپاری بگیریم. بجاش به افتخارش یه مسابقه واترپولو برگزار کردیم.فوق العاده بود، مردم از همه جای کشور برای مسابقه اومده بودن. وقتی زمان مسابقه خانم‌ها رسید من رفتم تو دفتر تا لباسم رو عوض کنم. بابام زمان زیادی رو اونجا گذرونده بود. گوشه‌ی اتاق یه میز اشیای گمشده بود. پر از عینک شنا و چیزهایی بود که کسی سراغشون نیومده بود. روی همه اونها یه گردنبند قلبی شکل بود که یه کم زنگ زده بود. روش یه حرف C نوشته شده بود. شاید باید میذاشتمش سرجاش،** اما احساس کردم مال منه**. معمولاً از اینجور چیزها خوشم نمیاد، اما اون یه قلب بود، اونم تو همچین روزی، حرف اول اسمم روش بود و حس کردم مال خودمه و باید نگهش دارم. انگار بالاخره داشت بهم میگفت:** ‘دوستت دارم، اوضاع روبراه میشه.’** ” همون نامه ای که دوست داشتم برام نوشته باشه.