- Published on
داستان دو مادر مجرد و تنها
- Authors
“شایعات رو از زبون یکی از دخترای مدرسه شنیدم. گفت یه دخترِ دیگه از دوست پسرم باردار شده. اون قبلاً هم بهم خیانت کرده بود، به همین خاطر احساس کردم راست میگه. یه مدت همه چیز رو انکار کرد و بعد هم تقصیرها رو انداخت گردن اون دختر، اسمش ‘اِستِیسی‘ بود. خب مثل بقیه زنها، همهی نفرت و خشونتم رو سر استیسی خالی کردم. درحقیقت من هیچوقت باهاش حرف نزدم و دوست پسرم هم تو هر موقعیتی که میشد تحقیرش میکرد. هرازگاهی وقتی بچه رو میاورد خونهی ما میدیدمش. هر بار که زنگ در رو میزد احساس تنفر میکردم. همیشه سرووضعش مرتب بود حتی با وجود اینکه یه مادر مجرد بود.** یه جورایی احساس میکردم غیرقابل دسترسه، انگار از همه بهتر بود**. بدتر از همه اینکه، بخاطر بچه یه ارتباط خاصی با دوست پسرم داشت که من نداشتم، ارتباطی که هربار میومد دم در خونه مثل یه سیلی تو صورتم میخورد. حسادتم یه هیولا تو وجودم ساخته بود. گوشهگیر شده بودم. یکسال بعد خودم باردار شدم. اصلاً هیجان نداشتم، بجاش یه چیزهایی برام روشن شد. من نمیتونستم با این مرد یه بچه رو بزرگ کنم.** اون مرض دروغگویی داشت**. چندین هفته نمیتونستم هیچ تصمیمی بگیرم. باید بچه رو سقط کنم؟ یا سرپرستی بچه رو به کس دیگهای بسپارم؟ تا اینکه یه روز به این نتیجه رسیدم که منم یه مادر مجرد بشم.