HumansLives
Published on

نقش یک پدرخوانده خوب

Authors

“وقتی ‘الکس’ ۱۸ ماهش بود پدرش برای همیشه ما رو ترک کرد. من همه کارهایی که یه مادر مجرد انجام میده رو میکردم. تو یه مهد کودک کار میکردم و بقیه وقتم رو خونه بودم. سعی میکردم مادر واقعاً خوبی باشم و تلاش هم میکردم حال خودم رو بهتر کنم. یادم میاد اولین کریسمس تنها بودم. بالاخره حالم خوب شد. هنوز آزرده‌ خاطر بودم اما دیگه دلم نمیخواست همسرم برگرده. همون شب سال نو برای اولین بار ‘جُوز‘ رو دیدم. یکی از دوستای برادرم بود. از اون به بعد هر روز باهم حرف میزدیم و اون گاهی برای شام میومد پیش ما.

فکر میکنم اوایل وقتی کنار الکس بود یه جورایی دودل بود. روی زمین دراز میکشید و سعی میکرد با الکس بازی کنه، اما اون هنوز حرف نمیزد. بنابراین خیلی نمیتونستن باهم ارتباط برقرار کنن. بعد زمانِ ‘بحران دوسالگیِ’ الکس شد که خیلی بداخلاقی و بدقلقی میکرد. قبل از اون هیچ بچه‌ای اطراف جُوز نبود، و اونم نمیخواست پاش رو از گلیمش درازتر کنه. فکر میکنم نمیدونست نقشش چیه. اما وقتی تصمیم گرفت بیاد با ما زندگی کنه، بهش گفتم: ‘ازت میخوام برای رابطه با الکس بیشتر تلاش کنی. اون یه بخشی از وجود منه.‘ و اون هم دقیقاً همین کار رو کرد. همیشه نمیدونست دقیقاً باید چیکار کنه . اما حتی وقتی بهش نمیگفتم، شیر و پوشک میخرید و میاورد. باهاش دزد و پلیس، تفنگ بازی و بازی‌های کامپیوتری میکرد و به جلسات اولیا و مربیان میومد و نقش یک پدرخوانده رو خوب اجرا میکرد. پارسال همه‌ی خانواده برای بازی کریسمس به مدرسه الکس رفتیم. بعد از بازی، وقتی همه درحال عکس گرفتن بودن،** یکی از همکلاسی‌های الکس ازش پرسید پدرش کجاست و اون هم به جُوز اشاره کرد.** من تنها کسی بودم که این اتفاق رو دیدم. اما بعداً وقتی به جُوز گفتم، معلوم بود خیلی تحت تاثیر قرار گرفته. الکس هنوز فکر میکنه جُوز پدرشه. از لحظه‌ای که باید حقیقت رو بهش بگم به شدت میترسم. اون‌ها خیلی بهم وابسته هستن. جُوز آدم احساساتی‌ای نیست ولی هروقت الکس بخواد، جُوز بغلش میکنه و میبوستش. حتی روزی صدبار. جُوز همیشه میگه: ‘من هم دوستت دارم، باباجون.’ اینجوریه که مقابله به مثل میکنه. به ندرت اولین نفریه که ابراز احساسات میکنه. اما چندماه قبل داشتیم صبحانه میخوردیم که نمیدونم چجوری الکس یه عکس از من و خودش پیدا کرده بود. عکس مال وقتی بود که تو بیمارستان بعد از بدنیا اومدنش من بغلش کرده بودم. عکس رو داد به جُوز و پرسید: ‘تو کجایی؟ تو این عکس رو گرفتی؟’ جُوز عکس رو دید و زد زیر گریه. بعد گفت: ‘آره باباجون، من گرفتم.’ فکر کنم اونجا بود که نقش پدرخوانده شدن رو کاملا پذیرفت.”