- Published on
ازدواج باشکوه ما
- Authors
“یه بار قبلاً ازدواج کرده بودم. یه جشن سیصد نفره تو یه کلیسای بزرگ کاتولیک، با یه لباس زیبای ۱۴۰۰ دلاری. مثل قصههای شاه پریان و به نظرم بینقص بود. اما بعد از یکسال همه چیز شروع به از هم پاشیدن کرد. همسرم به شدت ازم ایراد میگرفت و من بیشتر و بیشتر مطیعش میشدم. یکسال از ازدواجمون گذشته بود که بهم گفت با یه نفر رابطه داره. ناگهان پرت شدم سر جای اولم، قرار گذاشتن و اینجور چیزها. با خودم گفتم: ‘وای نه، دوباره نه.’ اما چند سال بعد تو یه اپلیکیشن با ‘تایلر‘ آشنا شدم، و همه چیز تغییر کرد. اون بخشهایی از وجود من رو پذیرفت که قبلاً طرد شده بود. چیزهای الکی و سطحی مثل برنامههای تلویزیونی، فیلمها و گروههای موسیقی. مثلاً اگر میخواستم پیش دکتری برم که تبلیغش رو روی ماشینم پیدا کردم، تایلر بهم ایرادی نمیگرفت. اون از من عجیب و غریبتره.** عاشق یه خواربار فروشی کوچک به اسم ‘بوچی’ هست که نمادش یه سگ آبیه.** تایلر خیلی دوستش داره. تقریبا ۲۰ تا لیوان داره که عکس اون سگ آبی روشونه. گذشتهمون شبیه هم بود، به هردومون خیانت شده بود. به همین خاطر هیچکدوم عجلهای برای ازدواج نداشتیم. از لحظه لحظه ی رابطمون لذت میبردیم. دو سال باهم بودیم که یه روز صبح از صدای نالههای تایلر از خواب بیدار شدم. داشت پای راستش رو تو هوا تکون میداد. با اورژانس تماس گرفتم، وقتی اومدن گفتن سکته کرده. باهاش سوار آمبولانس شدم. به چشماش اشاره میکرد، بعد به سینهاش و بعد به من و شروع کرد به فشار دادن انگشت انگشترم.** میدونستم داره تلاش میکنه چی بهم بگه اما به شدت ترسیده بودم.**