HumansLives
Published on

افکار مثبت در زندگی من

Authors

“وقتی کلاس ششم بودیم باهم آشنا شدیم. برعکس من، اون خیلی آدم مثبتی بود. وقتی آدم تو کل زندگیش حرف‌هایی مثل ‘آفرین‘ و ‘بهت افتخار میکنم‘ رو نشنیده باشه، یه جورایی تو ذهنش جای خالیشون رو احساس میکنه و مجبوره فقط حدس بزنه بقیه راجع بهش چه فکری میکنن. من همیشه حدس‌های منفی میزدم. اما ‘مَکِنزی’ همیشه مثبت فکر میکرد. بخاطر چشمهای روشن و لبخند همیشگی‌اش بهش میگفتم ‘موش کوچولو’، و هنوزم به نظرم همون شکلیه. الان بخاطر وجود بچه‌هامون یه کم خسته‌ تره اما همیشه یه منبع همیشگی از افکار مثبت هست، حتی وقتی افسردگی من شدیدتر شد. مردم بهم میگفتن: ‘کاری که کردی خیلی خودخواهی بود. تو خانواده‌ی به این خوبی داری. چرا نمیخوای کنارشون باشی؟’** اما مسئله همینجاس، اینکه من هیچوقت خودم رو لایق داشتن همچین خانواده‌ای ندیدم**. این حس تا جایی پیش رفت که به این نتیجه رسیدم که زندگیِ بقیه بدون وجود من بهتر میشه.

وقتی از بیمارستان اومدم مکنزی به شدت ترسیده بود. بغلم کرد و یه عالمه گریه و زاری کرد. چندماه بعد که اوضاع آرومتر شد تو آشپزخونه نشسته بودیم که ازش پرسیدم: ‘اون روز بخاطر من ناراحت شدی؟’ درحالیکه اشک تو چشماش حلقه زده بود بهم نگاه کرد و** گفت: ‘من بهت نیاز دارم.’** گفت من بهترین دوستش هستم و بدون من زندگی براش سخته. حس عجیبی تو اون لحظه بود که مجبورم کرد حرفش رو باور کنم. از قبل برای این حرف‌ها برنامه‌ریزی نکرده بودیم، در لحظه این حرف رو زد. الان هدفم از درمان اینکه افکار و حرف های مثبتی که بقیه درباره‌ ام میزنن رو باور کنم. واقعاً برام سخته که راجع به خودم حرف‌های مثبت بزنم، بنابراین دارم رو این قضیه کار میکنم. اگر از بچه‌هام بپرسی میگن که یه بابای عالی و خیلی مهربون دارن. میدونم مشکلاتشون از نظر خودشون خیلی بزرگه. به همین خاطر وقتی گریه میکنن، حتی اگر بی دلیل باشه، تا هروقت بخوان کنارشون میشینم. اما آیا همسر خوبی‌ هستم؟ جواب دادن به این سوال سخت‌تره. فکر میکنم بیشتر از اون چیزی که میدم دریافت میکنم. هیچوقت دلم نمیخواد مکنزی فکر کنه من بچه‌ی چهارمش هستم. دلم میخواد کمک‌ حالش باشم. اما به جایی رسیدم که باید صرفاً به حرف‌هاش اعتماد کنم. اون بهم میگه من برای این خانواده خیلی باارزشم. میگه ما بهم دیگه کمک میکنیم، پس حتماً راست میگه.”