HumansLives
Published on

داستان هزینه تحصیل من در آمریکا

Authors

“فکر میکردم درس خوندن تو آمریکا راحت باشه. وقتی دبیرستانی‌ بودم‌ تو یکی از کنفرانس های‌ سازمان‌‌ ملل‌ شرکت کرده بودم، بنابراین ویزا داشتم. به پدرم التماس‌ کردم اجازه بده بیام اینجا‌. بالاخره موافقت کرد و یه وام گرفت و باهاش‌ برام‌ یه بلیط هواپیما خرید‌. وقتی رسیدم فقط ۱۵۰ دلار داشتم و** رفتم مریلند‌ تا با یه خانواده گامیبیایی‌ زندگی کنم.** دوماه‌ به کالج‌ های‌ مختلف سر زدم تا بتونم بورسیه تحصیلی پیدا کنم، اما اونها‌ به‌ کسی مثل من بورسیه نمیدادن‌. داشتم این حقیقت رو قبول میکردم که باید برگردم خونه‌. فقط یه کالج دیگه به اسم‌ مونتگومری‌ مونده بود‌ که بهش سر نزده بودم. از اونجایی که زندگی میکردم‌ با اتوبوس ۵ دقیقه فاصله داشت. وقتی رفتم اونجا فهمیدم یه کمک هزینه ی‌ تحصیلی برای دانش‌ آموزهای‌ خارجی دارن‌. اما مهلت ثبت‌ نام داشت تمام میشد و من مجبور بودم همون روز مدارکم‌ رو تحویل بدم‌.

من همه جا رو دنبال یه کامپیوتر گشتم. توی راهرو میرفتم و دنبال یه در باز میگشتم. و اینجوری بود که پروفسور ‘رودین‘ رو پیدا کردم. پشت میزش نشسته بود و یه عالمه پول از کشورهای مختلف روی دیوار اتاقش آویزون کرده بود. یه پول گامیبیایی اونجا دیدم و شروع کردیم راجع بهش حرف زدن. دوساعت پیشش موندم و همه‌ ی داستان زندگیم رو براش تعریف کردم، وقتی حرف‌ هام تموم شد همدیگرو بغل کرده بودیم و داشتیم گریه میکردیم. ‘کِلی‘ کمک هزینه رو بررسی کرد و متوجه شد به درد من نمیخوره. اما همون شب با همسرش ‘تام‘ صحبت کرد و** تصمیم گرفتن خودشون هزینه های تحصیل منو پرداخت کنن**. اونها بهم پول لباس و غذام رو میدادن. کِلی منو به فروشگاه ‘بست بای‘ برد و برام یه تلفن خرید و منو برای برنامه‌ های خانوادگیشون دعوت میکرد. هنوز هم دعوتم میکنه. دوسال با خانواده رودین زندگی کردم. هر روز صبح کِلی برام صبحانه درست میکرد و بعد با هم میرفتیم کالج. اون و تام مثل پدر و‌ مادرم شده بودن و بچه‌ هاشون هم مثل خواهر و برادرم بودن. اونها عکس‌های منو تو خونه آویزون کرده بودن. برای تحصیلاتم خیلی بهم کمک کردن. برای جشن فارغ‌ التحصیلیم پول بلیط پدرم رو دادن تا اون توی جشن شرکت کنه.** وقتی پدرم رسید خیلی خوشحال بود**. تام رو با تمام وجودش بغل کرد. اون لحظه خیلی برام احساسی بود. به شروع داستانم فکر کردم، به وقتی که برای اومدن به آمریکا التماس میکردم، و اون روز یعنی ۴ سال بعد، داشتم فارغ‌التحصیل میشدم. پدرم کنارم بود، به همراه ۲ آدم که منو به خونشون راه دادن و دختر خودشون به حساب آورده بودن.