- Published on
فقر و استقلال
- Authors
والدین من فقیر بودند بنابراین من از پانزده سالگی با عموم زندگی کردم. سالهای زیادی او باهام مثل پسر خودش رفتار کرد. هر چیزی که میخواستم بهم میداد، با هم موسیقی کار میکردیم و در گروه کر آواز میخوندیم. اما وقتی او با یه زن آشنا شد همه چیز تغییر کرد، و ناگهان تصمیم گرفت که دیگه از من مراقبت نکنه. من دیگه نمیتونستم برای خودم غذا یا لباس بخرم. احساس میکردم بهم خیانت شده. بنابراین مخفیانه وارد اتاق خوابش شدم و یه کم پول برداشتم اما دوست دخترش منو دید و وقتی عموم برگشت خونه، همه چیز رو براش تعریف کرد. من هم چیزی برای گفتن نداشتم و فقط گریه کردم. فهمیدم که باید اون خانه رو ترک کنم. در موقعیت سختی قرار گرفتم حتی چیزی برای خوردن نداشتم. پس رفتم خونه دوستم تا با اون زندگی کنم. بعضی روزا ما فقط یک کاسه زردچوبه برای خوردن داشتیم. مجبور بودم مشکلاتم رو حل کنم. تصمیم گرفتم سخت کار کنم، یه جا خدمتکار شدم. الان بیست و پنج سالمه و دارم دوره آشپزی میبینم و برای اولین بار تو عمرم کاملا مستقل شدم. از اون روز تا حالا با عموم صحبت نکردم اما چند هفته دیگه میخوام به دیدنش برم. الان میفهمم که برای تکیه کردن به اون زیادی پیرم. من الان میفهمم که مدیون بخشندگی اون هستم و با قدرنشناسیم بهش خیانت کردم. او میخواست از من یک مرد بسازه. بنابراین میخواهم بهش بگم کارش رو درک میکنم و ممنون و متاسفم.