- Published on
عشق خواهری، مهر مادری ..
- Authors
“خواهرم شش سال از من بزرگتر بود ولی دیرتر از من ازدواج کرد، حدود ده سال هم طول کشید تا بچه دار بشه. وقتی پسرش یازده سالش شد، شوهر خواهرم فوت کرد. بعد از یه مدت خواهرم بدن دردهای شدیدی پیدا کرد، و هیچ دکتری بیماریش رو تشخیص نمیداد.بالاخره بعد از رفتن پیش چندین دکتر، بهش گفتن به سرطان مغز استخوان مبتلا شده و باید خیلی زود درمان رو شروع کنه. سال ۸۸ بود و دکترش همون روز اول بهم گفت حداکثر دوسال دوام میاره.قبل از اولین جلسه شیمی درمانیش بهش گفتن باید رضایت بدی چون احتمال داره نابینا یا فلج بشی، یا سکته مغزی بکنی.
خودم دست تنها میبردمش بیمارستان، نوبت بستری براش میگرفتم، داروهاش رو میخریدم، آزمایشگاه میرفتم و تمام مدت بستریش تو بیمارستان میموندم و ازش پرستاری میکردم. بعد از تمام شدن دورههای شیمی درمانی و پرتودرمانی و تابشدرمانی، **گفتن باید پیوند مغز استخوان انجام بشه.**اون هم حدود یکماه و تو قرنطیه کامل انجام شد. بعد از اون یکماه، شش ماه هم توی خونه قرنطینه بود. تقریبا اوایل مهر ۹۰ دوباره بدحال شد، و یه روز صبح که بیدار شد دیگه نمیتونست راه بره. حتی یه عمل جراحی هم انجام دادن تا شاید بتونه دوباره راه بره که البته بیفایده بود.**و فقط یکماه بعد خواهرم رو از دست دادم، دقیقاً بعد از دوسال رنج و بیماری، و در حالیکه فقط ۵۹ سال داشت و پسرش تازه ۱۵ سالش بود.**بعد از فوت خواهرم سرپرستی پسرش رو قبول کردم و مهر مادریم رو نثارش میکنم. اون الان ۲۵ سالشه.”