- Published on
کنترل زندگی رو بدست بگیر !
- Authors
“از وقتی 12 سالم بود مادرم میخواست ما رو بیاره آمریکا. میگفت اونجا زودتر به اهدافی که داریم میرسیم. اول خودش تنها اومد. تو کشور ‘پِرو’ یه شغل دولتی خوب داشت، اما اینجا زمین رو تمیز میکرد و ماشین میشست. خیلی طول کشید تا ما کارهای اقامتمون رو انجام بدیم، چون مادرم میخواست ما رو قانونی بیاره اینجا. خیلی پیش اومد که بهم گفت آماده باشم، اما بعد همه چیز بهم میریخت. دیگه داشتم به این نتیجه میرسیدم که اصلاً کارمون انجام نمیشه. **تا اینکه یکسال پیش زنگ زد و گفت همه چیز درست شده. من همهی زندگیم رو گذاشتم و اومدم. اولین زمستونی که اومدم اینجا، خیلی غمانگیز بود و هیچ کنترلی روی زندگیم نداشتم. مجبور شدم با دوست پسرم کات کنم، هیچکس رو اینجا نمیشناختم، و انگلیسیم افتضاح بود.تو پِرو واسه خودم اتاق داشتم اما اینجا اتاقم با سه نفر دیگه مشترک بود. خیلی وقتها گریه میکردم. یه عالمه انیمیشن دیدم. حتی گربهام هم باهام بازی نمیکرد چون خیلی اهل معاشرت نیس. اما بالاخره تو ماه مارس یه کار تو رستوران پیدا کردم و همه چیز تغییر کرد. همکارام برام مثل خانواده شدن.**رئیسم، ‘آلیزی’، فوقالعادهترین آدمیه که تو زندگیم دیدم. بچهها تو آشپزخونه باهام زبان کار میکنن. یه باشگاه همین نزدیکیها هست و من بعد کارم میرم کلاس جیو-جیتسو، که خیلی بهم کمک کرده. یه حرکت به اسم ‘گارد’ داره و تو تا وقتی گاردت رو بالا نگه داری آسیبی بهت وارد نمیشه.حس میکنم بالاخره کنترل زندگیم رو به دست گرفتم. امروز صبح هزینه کامل یه ترم رو دادم. پارسال فقط میخواستم زنده بمونم، اما الان برای خودم چندتا هدف دارم. اولیش اینه که تو جیو-جیتسو پیشرفت کنم.“