- Published on
معلم و همراه زندگی من
- Authors
“با تغییرهای کوچک رفتاری شروع شد. بعضی وقتها وسط حرف زدن خوابش میبرد. بعد ‘دوستای جدید’ی پیدا کرده بود که به خونمون رفت و آمد میکردن. و بعد یه روز صبح هرکاری کرد نتونست موهاش رو دم اسبی ببنده. وحشتزده به خالهام زنگ زدم، و** اونموقع بود که خاله ام بهم گفت: ‘الکسیس مادرت مواد مصرف میکنه.’**بعد از اون اوضاع خیلی سریع بدتر و بدتر شد. ماشینمون رو ضبط کردن و از خونه بیرونمون کردن. گاهی اوقات مادرم چند روز غیبش میزد. بیشتر از اینکه ناراحت باشم، عصبانی بودم. **تازه چهارده سالم بود و یدفعه سرپرست یه بچه تازه بدنیا اومده شده بودم.**نمیتونستم ورزش کنم و با هیچکس در ارتباط نبودم. سعی کردم نمراتم رو بالا نگه دارم، اما بیفایده بود. با هر بزرگسالی که سعی میکرد به من بگه چیکار کنم بد برخورد میکردم. وقتی سال آخر دبیرستان بودم تو اولین جلسه کلاس آشپزی معلم مون، خانم مهفود، ازم خواست گوشیم رو بذارم کنار. جواب دادم: ‘به هیچ وجه،’ و بهش گفتم بعد از کلاس میتونیم با هم حرف بزنیم. خوشبختانه اون هیچ عکسالعملی درمقابل من نشون نداد. اما فکر میکنم یه جورایی متوجه شرایط من شد.
**دیگه درطول ترم هروقت کار اشتباهی میکردم منو تنبیه نمیکرد. **مدام ازم سوالهای مختلف میکرد، مثلاً میپرسید: ‘همه چیز تو خونه روبراهه؟’ یا ‘امروز غذا خوردی؟’ما خیلی بهم نزدیک شدیم. بعد از کلاس با هم حرف میزدیم و من متوجه شدم خیلی باهم تفاهم داریم.اسم دخترش گابریل بود که اسم دوم منم هست. تولدش چهارم جولای بود که تعطیلات مورد علاقه منه، و هردومون رو عنکبوت قهوهای نیش زده بود. خانم مهفود و شوهرش سه تا رستوران داشتن و ماشینش هم جگوار بود. بنابراین وقتی میدیدم بهم توجه میکنه احساس میکردم آدم خاصی هستم.شاید خلاف قوانین بود، اما اون حتی به من پیام هم میداد. ازم میپرسید تکالیفم رو انجام دادم یا نه و درحال انجام کارای فارغ التحصیلیم هستم یا نه. خانم مهفود دلیل من برای کالج رفتن بود.تو آزمون استعداد تحصیلات عالی شرکت نکردم، اما اون متقاعدم کرد که مدرک فوق دیپلمم رو بگیرم. باهمدیگه تو کلاسهای اون شرکت میکردیم.وقتی دید نمیتونم برای رشتهام تصمیم بگیرم بهم گفت که معلم بشم. بهش گفتم: ‘ولی من دانش آموز بدی بودم.’ جواب داد: ‘بخاطر اینکه مشکلات زیادی رو از سرگذروندی، و به همین دلیل هم معلم فوقالعادهای میشی.’ “