“یه لحظهای هست که من هیچوقت فراموشش نمیکنم. مادرم تو خونمون کلاس داشت و پدرم جلوی شاگرداش کتکش زد. تحقیرآمیز بود. مادرم یه معلم معروف تو شهرمون بود. بعد از این اتفاق ازش پرسیدم: ‘چجوری میتونی به زندگی کردن باهاش ادامه بدی؟’ اون جواب داد: ‘مردها همشون همینن. این وظیفهی زنه که نذاره خانواده از هم بپاشه.’ این چیزی هست که به همهی دخترهای پاکستانی یاد داده میشه.ما از بچگی با این تفکر بزرگ میشیم که تنها هدفمون در زندگی پیدا کردن و نگهداشتن یه شوهر هست. بهمون یاد میدن که آشپزی و نظافت کنیم و هیچوقت از چیزی شکایت نکنیم. اما برای پسرها اینجوری نیست. به اونها اجازه میدن که رشد کنن، کار کنن و راه خودشون رو پیدا کنن. اما یه دختر فقط یه راه داره: هرچه سریعتر ازدواج کنه. من حتی وقتی بچه بودم چیز بیشتری از زندگیم میخواستم. دلم میخواست چیزی خلق کنم و برای خودم کسی بشم. اما منبع الهام بخشی برام وجود نداشت.اونموقعها اینترنت نبود و حتی تو برنامههای تلویزیونی هم زنهایی که چیزی بیشتر از خانواده داشتن تو زندگیشون میخواستن رو مایهی شر و فساد معرفی میکردن. شاید اگه یه دختر نمرات خوبی داشت میتونست پزشک یا وکیل بشه. اما من نه. نمرات من معمولی بودن. یادمه وقتی شونزده سالم بود، مخفیانه صدای خودم رو ضبط کردم و نوار رو برای یه ایستگاه رادیویی محلی فرستادم. فکر میکردم میتونم برنامهی رادیویی خودم رو درست کنم. اما مادرم اون بسته رو تو صندوق پست پیدا کرد و برداشتش.چند ماه بعد اولین قرار ملاقاتم با یه واسطهی ازدواج رو برام ترتیب دادن. مادرم بهم میگفت سرم رو بندازم پایین. بهم هشدار داد باهوش نباشم و به هر سوالی فقط یه جمله جواب بدم. اما هیچکدوم از سوالها راجع به شخصیت من نبود. همشون راجع به آشپزی، تمیزکاری و خیاطیم بود. یه جا از کوره دررفتم و به اون واسطه گفتم که هیچ علاقهای به ازدواج ندارم. اما اون فقط بهم خندید و گفت: ‘همهی دخترا همینو میگن، اما بعد عاشق شوهراشون میشن، چون ازدواج چیز قشنگیه.‘طی چندماه بعد هم به هر خواستگاری که به خونمون میومد جواب رد دادم. امیدوار بودم پدر و مادرم تصمیشون رو عوض کنن. اونها آدمهای روشن فکری و تحصیل کردهای بودن. اما وقتی من کلاس دوازدهم بودم، اونها رفتن مکه و وقتی برگشتن اوضاع بدتر هم شد.“
“یدفعه کتابهای علمی و ادبی از تو خونمون حذف شدن و کتابهای اسلامی جاشون رو گرفتن، که نویسندههای همشون هم مرد بودن.** قوانین سختگیرانه تر شد و برای لباس پوشیدن هم انتخابهامون محدود شد**. و وقتی تلاش میکردم راجع به این اتفاقات سوالی بپرسم، جلوی خواهر و برادر کوچیکترم کتک میخوردم.واسطههای ازدواج بیشتری به خونمون میومدن و فشار خیلی زیادی برای ازدواج بهم وارد میشد. تمام تلاشم رو کردم که فقط روی درسم تمرکز کنم.خالهام برام مثل یه معلم خصوصی بود، و گاهی اوقات کمکم میکرد تا برای امتحاناتم آماده بشم، به همین خاطر بیشتر بعدازظهرها فرار میکردم و میرفتم خونهاش. اونجا بود که برای اولین بار وَقاس رو دیدم، اون یکی از شاگردهای خاله ام بود. ریش کم پشتی داشت، لباس اتوکشیده میپوشید و خجالتی بود. به نظر میرسید تو درسش جدی باشه، اما لبخندش موذیانه بود.
یه روز عصر فهمیدم یه کتاب به خالهام داده. کتاب خیلی بدی بود، از این داستانهای عاشقانهی مبتذل که نوجوانها میخونن. به همین خاطر جلسه بعدی که اومد من یه کتاب مناسبتر بهش پیشنهاد دادم. یه رمان معروف به اسم ‘راجه گدھ’، و بهش پیشنهاد دادم که باهم بخونیمش.رمان در مورد دختری بود که عاشق معلمش میشه. قرار گذاشتیم هربار 10 صفحه بخونیم، و بعد راجع بهش حرف بزنیم. تو این دیدارها راجع به چیزهایی غیر از رمان هم حرف میزدیم، مثلاً درمورد زندگی، جامعه و احساسات انسانی. تنها فرصتی بود که من میتونستم نظراتم رو با بقیه به اشتراک بگذارم.وقاس به نظرات من اهمیت میداد. بعضی وقتا دفتر خاطراتش رو با خودش میاورد، که داخلش شعرهای زیادی از شاعرهای مختلف نوشته بود. گاهی اون شعرها رو برام میخوند. بیشترشون فلسفی بودن. بعضیهاشون عاشقانه بودن اما من هیچوقت فکر نمیکردم مخاطبشون من هستم. شاید بخاطر اینکه وقاس یکسال از من کوچیکتر بود، یا شاید به این دلیل که اون از یه طبقهی اجتماعی دیگه بود.اما به نظر نمیرسید ما دو نفر بتونیم چیزی غیر از دوست برای همدیگه باشیم. بعد از چندماه که باهم قرار میذاشتیم، وقاس مجبور شد برای کالج به لاهور بره. تو آخرین ملاقاتمون ازم خواست یه شعر تو دفتر خاطراتش بنویسم. اون اولین شعری بود که مینوشتم، شعری درمورد جدایی. تا یکسال و نیم بعد دیگه وقاس رو ندیدم.”
“بعد از دبیرستان تو یه کالج محلی پسرانه ثبتنام کردم. من یکی از ۱۵ دختری بودم که تو کل اون کالج درس میخوند. اگرچه نمراتم معمولی بود اما تو انجمنهای کالج به شدت فعال بودم. وقتی سال اول بودم یه سیل وحشتناک تو پاکستان اومد، و خیلی از بچهها دنبال راههایی برای کمک میگشتن.** نظر من این بود که یه نمایش طراحی کنیم**. میخواستیم تو یه سالن تئاتر محلی اجرا کنیم و همهی درآمدش رو به سیل زدهها اختصاص بدیم.همهی کارها رو خودم انجام دادم: نمایشنامه رو نوشتم، بازیگرها رو انتخاب کردم، و تو خونمون برنامههای تمرین رو گذاشتم. هیچوقت اونقدر احساس قدرت نکرده بودم، و همه چیز داشت خوب پیش میرفت. اما بعد از چند هفته تمرین، همسایهها متوجه شدن پسرهای غریبه به خونهی ما رفت و آمد میکنن. یه روز صبح پدرم منو صدا کرد و بهم گفت: ‘همسایهها دارن شایعه درست میکنن، تو داری باعث خجالت خانواده میشی.’بعد ازم خواست قسم بخورم که نمایش رو لغو کنم. اون هر روز ازم میپرسید و من هر روز بهش دروغ میگفتم. ما تمریناتمون رو مخفیانه انجام دادیم و به فروختن بلیطها هم ادامه دادیم. روز اجرا 1500 نفر برای دیدن نمایش اومده بودن. نمایش در مورد دختری بود که همه چیزش رو تو سیل از دست داده بود. یه قسمتهاییش آواز داشت، یه قسمتهایی کمدی بود و وقتی دولت بهش کمک نمیکرد، احساسی میشد. همه چیز عالی پیش رفت و وقتی پردهها بسته شد همه راجع به این حرف میزدن که ‘سیدرا’ چجوری این کار رو تنهایی انجام داده.
همهی حضار بلند شدن و تشویق کردن. از پشت صحنه میتونستم دوستای پدرم رو ببینم، حتی اونهایی که پشت سرم حرف زده بودن. وقاس ردیف اول نشسته بود و بیشتر از همه درحال تشویق کردن بود. اومد پشت صحنه و راجع به زندگیش تو لاهور باهام حرف زد. گفت با یه چیزی به اسم ‘اینترنت’ آشنا شده و داره برنامهریزی میکنه تا یه تجارت رو شروع کنه.بعد ازم پرسید حاضرم برم لاهور و بعنوان شریکش باهاش کار کنم. بهم گفت: ‘وقتی کسی مثل تو، توی تیم باشه مردم ما رو جدی میگیرن.’ انگار بالاخره استعدادم داشت دیده میشد. روز بعدش میخواستم از پدر و مادرم اجازه بگیرم، اما اونها بهم اجازه ندادن. مادرم گفت: ‘دیگه وقتشه این حماقت رو تموم کنی.’ بعد** باهام اتمام حجت کرد: ‘یا معلم میشی یا ازدواج میکنی.’““احساس میکردم نفرین شدهام. چرا پسر بدنیا نیومده بودم؟ من اینهمه ایده و رویا داشتم ولی هیچکس منو به حساب نمیاورد. تا چند هفته بعد فقط روی مبل دراز کشیدم و به زندگیم فکر کردم. درنهایت انقدر افسرده شدم که فکر میکنم پدرم رو ترسوندم. یه روز صبح سرش رو آورد تو اتاق من و گفت: ‘من یه جلسه تو لاهور دارم. اگه تا پنج دقیقه دیگه آماده بشی با خودم میبرمت.’ مادرم هم باهامون اومد. اما تو راه زیاد باهم حرف نزدیم.
وقتی به لاهور رسیدیم جلوی یه هاستل زنانه منو پیدا کردن. تنها جایی بود که پولم میرسید بمونم. پنجره نداشت، تشک من روی زمین بود و 3 تا هم اتاقی داشتم. اما هیچکدوم از اینها برام آزاردهنده نبود، چون بالاخره آزادیم رو بدست آورده بودم.من و وقاس خیلی زود شروع کردیم به کار کردن روی شرکت خودمون. اسمش رو گذاشتیم ‘هنر شبکههای اجتماعی’، و قصدمون داشتیم به شرکتها کمک کنیم که خودشون رو تو شبکههای اجتماعی معرفی کنن. اما اونموقع کمتر از 10 سال از حادثه 11 سپتامبر میگذشت و هنوز تحریمهای اقتصادی زیادی وجود داشت. فیسبوک تو پاکستان فیلتر بود، به همین دلیل پیدا کردن مشتری آسون نبود.ما از رستوران KFC بعنوان دفترمون استفاده میکردیم، چون تنها جایی بود که از اینترنت مجانی میتونستیم استفاده کنیم. دوتایی از یه لپتاپ استفاده میکردیم. تمام طول روز به شرکتهای مختلف ایمیل میزدیم و ازشون میخواستیم یه قرار باهامون بذارن. گاهی اوقات در ماه فقط 100 دلار داشتیم که من از تدریس خصوصی درمیاوردم. زندگی خیلی سخت بود. هیچکس نمیخواست ما رو استخدام کنه و به نظر میرسید هیچ راه دیگهای نداریم.
اما هر شب توی اینترنت و یوتیوب فیلمهای کارآفرینهای آمریکایی رو میدیدیم و تو مجلهی تجارت هاروارد مقالههایی راجع به آدمهایی که از صفر شروع کرده بودن و میلیونر شده بودن رو میخوندیم. مدام به همدیگه یادآوری میکریدم: ‘همه همینجوری شروع میکنن و چندین سال طول میکشه تا آدم موفق بشه.’ اما با اعتماد به نفس موندن سخت بود.پدر و مادرم از نظر عاطفی حمایتم نمیکردن. گاهی اوقات انقدر احساس تنهایی میکردم که بهشون تلفن میزدم و اونا ازم میپرسیدن: ‘چرا داری اینکارو با ما میکنی؟ باید این کارهای بیخود رو ول کنی.’ وقتی تلفن رو قطع میکردم، بعضی وقتا وقاس میدید که دارم گریه میکنم. میومد بغلم میکرد و میگفت: ‘نگران نباش، همه همینطوری شروع کردن. ما موفق میشیم. ما یه راهی برای موفق شدن پیدا میکنیم و همه اینو میفهمن.'”
“من برای وقاس دیگه فقط شریک کاری نبودم. این برام واضح بود. شاید من هم بهش علاقه داشتم، اما میدونستم چنین چیزی ممکن نیست. اون از من کوچیکتر و از یه طبقه اجتماعی دیگه بود. هیچکدوم از والدینمون اجازه همچنین ازدواجی رو نمیدادن. اما اون خیلی سمج بود. هیچوقت کسی اندازه وقاس به من توجه نکرده بود.وقتایی که یه کم پول اضافه داشتیم برای من هدیههای کوچک میاورد. همیشه برام تو لیوان آب میریخت، نه تو فنجون. وقتی سوار دوچرخه میشدیم حواسش بود که جای من راحت باشه، کلاه داشته باشم و لباسم تو چرخها گیر نکنه. اینها شاید چیزهای کوچکی به نظر بیاد، اما تا قبل از اون هیچکس انقدر به من توجه نکرده بود**.وقاس تو دورهی کودکی و نوجوانیش خیلی به مادرش نزدیک بوده. اونها عادت داشتن باهم داستانهایی از مجلههای زنان رو بخونن و** فکر میکنم به همین خاطر آدم رومانتیکی شده بود.بعضی وقتا میخواست منو بغل کنه، یا دستم رو بگیره و یا برام شعر بخونه، اما هردومون خجالتی بودیم. چون تو فرهنگ ما این چیزها ممنوعه.** یه بار تو پارک از یه دستفروش برام گل خرید، اما انقدر استرس داشت که نتونست اون رو بهم بده و تا وقتی برسیم تو دست خودش نگهش داشت و بعد هم گذاشتش تو بالکن.
ما هیچوقت در مورد رابطمون صحبت نکردیم، اما هردومون به همدیگه احساس نزدیکی میکردیم. بخاطر هدفمون به هم پیوند خورده بودیم. هر دومون از والدینمون فرار میکردیم. وقاس بدون اینکه به کسی چیزی بگه، درسش رو ول کرده بود اما به خانوادهاش چیزی نگفته بود، بنابراین هیچکدوممون راه برگشتی نداشتیم.اما بعد از یکسال بیمشتری بودن داشتیم امیدمون رو از دست میدادیم. تو عجیبترین جاها دنبال مشتری می گشتیم. یه روز عصر تو یه روستا با چند تا کارگر قرار ملاقات داشتیم. اونها تو یه کارگاه ۲ اتاقه، روی زمین مینشستن و کفش چرمی درست میکردن.** محیط کارشون خوب نبود اما محصولشون خوب بود.بنابراین براشون توضیح دادیم که اینترنت چجوری میتونه کارشون رو متحول کنه. اول یه کم بدبین بودن. معلوم بود که قبلاً با یه زن کار نکرده بودن. اونها حتی به صورت من نگاه هم نمیکردن. اصرار میکردن من روی صندلی بشینم درحالیکه همه روی زمین نشسته بودن. وقتی از اونجا برگشتیم به وقاس گفتم یه قرار ملاقات دیگه باهاشون بذاره. اما ایندفعه خودم تنها رفتم**.”
“چند هفته بعد دوباره به دیدن اون کارگرها رفتم. بازهم تعارف کردن که روی صندلی بشینم، اما این بار قبول نکردم. کنارشون، روی زمین گِلی، نشستم و بهشون گفتم: ‘هرچی بلدین به من یاد بدین. میخوام همه چیز رو یاد بگیرم: اینکه چجوری اندازهگیری میکنید، چجوری الگو میکشید، و چجوری کیفیت چرم رو تشخیص میدید.’** این مردها از زمان بچگیشون کفش درست میکردن، و مطمئنم تو عمرشون ندیده بودن کسی انقدر به کارشون علاقه نشون بده.احتمالاً فکر میکردن من بعد از نیم ساعت برم، اما من تا غروب اونجا موندم، و بعد از اون ۷ بار دیگه هم رفتم اونجا. درنهایت تصمیم گرفتیم با هم همکاری کنیم. با کمک هم کفشها رو طراحی میکردیم و تو اینترنت میفروختیم. وقتی من مشغول تولید بودم، وقاس داشت وب سایت مون رو درست میکرد.اولش به تجربهی اون کارگرها اعتماد کردم، اما وقتی اولین نمونههامون ساخته شد، راضی نبودم. بهترین کیفیت رو نداشتن، بنابراین خودم رو بیشتر درگیر تولید کردم. اما مراقب بودم که ازشون انتقاد نکنم.** برای یادگیری انرژی زیادی داشتم: ‘میتونیم بهتر انجامش بدیم، و بفهمیم ایراد کار کجاست.’ اصرار داشتم تعداد دوختها تو هر یه سانتیمتر رو بیشتر کنن و به کفش ظاهر بهتری بدن. عکسهایی از کفشهای باکیفیت ایتالیایی براشون میاوردم. وقتی مردها بهم میگفتن فلان کار رو نمیشه انجام داد، فیلمهای آموزشیش رو از یوتیوب بهشون نشون میدادم. بعد از چندبار تلاش** تونستیم کفشی با بالاترین استانداردها تولید کنیم**.
با اونهایی که تو مغازههای گرون قیمت میفروختن هیچ تفاوتی نداشت. اسمشون رو گذاشتیم ‘کفشهای وطنی’ وقتی سایتمون رو بارگزاری کردیم، خیلی زود اولین سفارشمون رو گرفتیم. یه نفر از فرانسه بود که داستان ما رو از شبکههای اجتماعی پیگیری کرده بود. چون نمیتونستیم کارت اعتباری قبول کنیم، 85 دلار از طریق شرکت وسترن یونیون برامون ارسال کرد.لحظهی فوقالعاده ای برای ما بود. بالاخره کاری پیدا کرده بودیم که موفقیتآمیز بود. اما هیجان ما وقتی به شرکت پست فدکس رفتیم و فهمیدیم هزینه ارسال 120 دلاره، از بین رفت. آشفته شده بودیم و نمیدونستیم چیکار کنیم. میخواستیم پول اون مشتری رو پس بدیم اما در مورد خدمات گمرکی خیلی مطالعه کردیم، و درنهایت کفشها رو براش ارسال کردیم. شروع امیدوارکنندهای نبود. تو اولین سفارشمون یه عالمه پول از دست داده بودیم.“
“همه مشتریهامون رو از طریق تبلیغات مردم کوچه و بازار بدست آوردیم. اول دوستامون اومدن، بعد اونها دوستاشون رو آوردن. بعد از یکسال هرماه 50 جفت کفش میفروختیم. از اینکه حداقل یه تجارت داریم خوشحال بودیم اما درآمدش برای ادامه دادن اصلاً کافی نبود، و هر هفته فکر میکردیم دیگه کارمون تمومه.آخرین امیدمون کمپین حمایت از تجارتهای نوپا بود که شرکت کیکاستارتر برگزار میکرد. دوشنبه شب بود که کمپین منتشر شد و ما هدفمون رو 15000 دلار گذاشتیم. بعد لینکش رو برای همه ارسال کردیم و رفتیم خوابیدیم. وقتی فردا بیدار شدیم متوجه شدیم به هدفمون رسیدیم. وبلاگهای زیادی راجع به ما مطلب نوشته بودن، به همین خاطر سفارشهای خیلی زیادی از همهجای دنیا برامون فرستاده شده بود.خانوادهی وقاس خیلی بهش زنگ میزدن. هر روز باهاش تماس میگرفتن و بهش تبریک میگفتن. میگفتن: ‘ما حواسمون بهت هست، برات دعا میکنیم.’ اما پدر و مادر من هیچوقت اون کمپین رو ندیدن. همش میگفتن: ‘فرداش میبینیم.’ اما هیچوقت ندیدنش.
طبق اون کمپین ما بزرگترین شرکت نوپا در طول تاریخ پاکستان شدیم. بیش از 600 جفت کفش فروختیم و 107000 دلار درآوردیم. بالاخره مادرم بهم زنگ زد و گفت: ‘حالا که انقدر پول درآوردی وقتشه که ازدواج کنی.’ وقاس آماده نبود. میخواست کارمون به ثبات برسه. اما من دیگه نمیتونستم اون فشار رو تحمل کنم. یهکم وقاس رو تهدید کردم. گفتم یا با اون یا با یه نفر دیگه، من میخوام ازدواج کنم، و اون بالاخره موافقت کرد.یه مراسم ازدواج معمولی تو پاکستان 5 روز طول میکشه، اما مراسم ما فقط یه بعدازظهر طول کشید. من رفتم آرایشگاه، وقاس حمام کرد و بعد برگشتیم سرکار. ماهعسل نرفتیم. وقتی برای جشن گرفتن و استراحت کردن نداشتیم. بالاخره فرصت خوبی نصیبمون شده بود و ما نمیخواستیم از دستش بدیم.یکی از اولین کارهایی که انجام دادیم ثبتنام تو یه پروژهی حمایتگر به اسم وای-کامیبیناتور تو سانفرانسیسکو بود، که یکی از معروفترین برنامهها تو دنیاس. مراحل گزینش تو این برنامه از پذیرفته شدن تو دانشگاه هاروارد هم سختتره. اونها به معرفی شرکتهایی مثل ایربیانبی و دراپباکس کمک کرده بودن. تو درخواستمون نوشته بودیم میخوایم یه برنامه برای فروش آنلاین از طریق اینترنت تو کل آسیایجنوبی راهاندازی کنیم. میدونستیم که احتمال موفقیتش کمه، اما اینو هم میدونستیم که اگه پذیرفته بشیم، میتونیم شرکتمون رو تو آمریکا گسترش بدیم.”
“مصاحبه با وای-کامیبیناتور فاجعه بود. سرعت اینترت هم انقدر کم بود که وقاس مجبور شد تماس رو بیصدا کنه. از اونجایی که ما خودمون رو یه شرکت تکنولوژی معرفی کرده بودیم، میدونستیم این موضوع نمرهی منفی برامون داره. داشتیم برنامهریزی میکردیم که خودمون رو برای سال آینده آماده کنیم. اما آخر همون شب باهامون تماس گرفتن و بهمون گفتن که پذیرفته شدیم. انگار داشتیم خواب میدیدیم. اما برای جشن گرفتن وقت نداشتیم، چون کلاسها کمتر از یکماه دیگه شروع میشد یه مشکل برای ویزای من پیش اومد اما لحظهی آخر خودم رو به سانفرانسیسکو رسوندم. مراسم معارفه تو یه سالن همایش خیلی بزرگ برگزار شده بود. صدها نفر اونجا بودن و به نظر میرسید همدیگرو میشناسن. سخت بود که اعتماد به نفسمون رو بالا نگه داریم. بیشتر شرکت کنندهها تحصیلکردهی هاروارد و استنفورد بودن، و بعضیهاشون داشتن رو دومین یا سومین شرکتشون کار میکردن. ما هرجا میرفتیم با خودمون چندتا جعبه کفش میبردیم و به شرکت کنندهها میفروختیم.
خیلیهاشون لهجهی مارو نمیفهمیدن اما به نظر میرسید همشون به داستان ما علاقه داشتن. هر سهشنبه گروهها دورهم جمع میشدن و گزارش پیشرفت شرکتشون رو میدادن. درمورد مشکلاتی که باهاشون روبرو میشدیم و راه حلشون باهم حرف میزدیم. به نظر میرسید همهی شرکتها رو پیشرفتشون متمرکز هستن. گزارش میدادن که چجوری سهامشون 5 یا 10 درصد رشد داشته. اما من و وقاس داشتیم تلاش میکردیم که ورشکست نشیم. داشتیم تمام سعیمون رو میکردیم که سفارشهای کمپین کیکاستارتر رو برسونیم و هر روز هم یه خبر جدید از مشکلات تولیدمون تو پاکستان به دستمون میرسید.بعد از تموم شدن سه ماه یه رخداد مهم برگزار شد به اسم ‘روز دِمو.’ یه جورایی مثل امتحان پایانی بود. از همه جای دنیا سرمایهگذارها رو دعوت کرده بودن و هر شرکت فقط 5 دقیقه وقت داشت که خودش رو معرفی کنه. ما هفتهها روی ارائهی خودمون کار کرده بودیم. دوستامون برای طراحیش بهمون کمک کرده بودن. روز ارائه کاملاً اعتماد به نفس داشتیم. اما وقتی معرفیها تمام شد فقط دوتا سرمایهگذار خواستن که مارو ببینن و هیچکدوم هم آمادهی سرمایه گذاری نبودن. ما تنها شرکت تو گروهمون بودیم که هیچ پولی درنیاوردیم. و بدتر از اون اینکه، اون یه مراسم رسمی بود. خیلی از همکلاسیهامون لباس شیک پوشیده بودن، اما هیچکدوم کفشهایی که ما بهشون فروخته بودیم رو پاشون نکرده بودن.”
“سه ماه بیشتر به انقضای ویزاهامون نمونده بود. برای تمدیدشون لازم بود نشون بدیم که درحال پیشرفت هستیم. اما فروشمون تغییری نکرده بود و نمیتونستیم درآمدی کسب کنیم. بنابراین مطمئن بودیم که باید برگردیم پاکستان. سعی کردیم ناامید نشیم. میگفتیم: ‘ببین تا کجا اومدیم. نمیتونیم این فرصت رو از دست بدیم.’از سرمایهگذارهای پاکستانی کمک خواستیم و اونها یه سری چک با مبالغ کم برامون فرستادن، که باعث شد یه کم زمان بخریم. اما باید با حقایق سختی روبرو میشدیم. از همون اول تمرکزمون رو گذاشته بودیم روی تولید کفشهای چرم. اما هیچکس دلش نمیخواست کفش چرم بپوشه. حتی تو دنیای تجارت هم، مد داشت به سمت راحتی پیش میرفت. بنابراین مجبور بودیم از اول شروع کنیم. مجبور بودیم از صفر شروع کنیم و بفهمیم مردم چی میخوان. به همین خاطر وانمود کردیم که دانشجو هستیم و داریم رو یه پروژه کار میکنیم. به فروشگاههای کفش رفتیم و با مدیراشون مصاحبه کردیم. فهمیدیم مردم دنبال کفشهایی میگردن که بتونن همه جا بپوشن، نه فقط تو موقعیتهای خاص.
دنبال باکیفیتترین مواد اولیه گشتیم و هرچی فهمیده بودیم رو تو یه گزارش به اسم ‘کفش ایدهآل روزانه’ جمع آوری کردیم. بعد همهی اون اطلاعات رو دراختیار یه طراح بااستعداد گذاشتیم. با همکاری هم یه نمونه اولیه تولید کردیم و اسمش رو atom@ گذاشتیم، چون میخواستیم از لحاظ کیفیت به سطح فوقالعادهای برسیم. و صادقانه بگم، دنبال یه اسم پنج حرفی مثل Appel میگشتیم.آخرین مانعی که باهاش روبرو بودیم، تست کردن محصول توسط مشتریها بود. برای همهی فالورهامون ایمیل فرستادیم و بهشون گفتیم یه کفش برای ‘هکرها و نقاشها’ تولید کردیم، اما فقط یه سایز ازش داریم. بنابراین دنبال کسایی گشتیم که سایز پاشون 10.5 باشه. 20 تا داوطلب موافقت کردن که به آپارتمان ما بیان. با چای پاکستانی ازشون پذیرایی کردیم و بعد یکییکی بردیمشون طبقه پایین تا کفش رو امتحان کنن. اولین داوطلب یه کارآفرین به اسم جیسون بود.اون معروف بود که همیشه لباسهای باکیفیت میپوشه. وقتی کفشها رو بهش دادیم با دقت بررسیشون کرد.قلبم به شدت میزد. بعد به آرومی پوشیدشون، بلند شد و توی اتاق قدم زد. چشماش گرد شد و گفت: ‘وای خدای من،’ بعد پرید تو هوا و دوباره گفت: ‘وای خدای من.’ به وقاس نگاه کردم و دیدم اون هم مثل من داره لبخند میزنه. چون هردومون میدونستیم که اتفاق خوبی داره برامون میوفته.”
“چندین ماه طول کشید تا تونستیم همه سایزها رو تولید کنیم. اما در طول اون مدت هم تو شبکههای اجتماعی در اینترنت فعال بودیم و نمونه هم به مردم میدادیم. وقتی تولید رو تموم کردیم 45000 نفر سفارششون رو ثبت کرده بودن، و تو اولین روز وب سایت مون بخاطر حجم زیاد درخواست از کار افتاد.تو 6 ماه 12000 جفت فروش داشتیم. تعداد کارمندهامون به 25 نفر رسیده بود. اما علیرغم موفقیتمون، هنوز موقعیتمون تثبیت نشده بود. هنوز مهاجر و رنگین پوست بودیم. ما سالهای زیادی صرف یادگیری فرهنگ آمریکاییها کردیم: به مصاحبههاشون گوش دادیم، و مقالههای زیادی خوندیم. اما الان شرکت خودمون رو داریم. مجبور بودیم به غریزه خودمون تکیه کنیم، حتی وقتی آمریکاییها باهامون موافق نبودن. طی کردن این مسیر هیچوقت برامون آسون نبوده. به نظر میرسید هروقت یه قدم بزرگ به جلو برمیداریم، یه فاجعه برامون پیش میاد. یه دوره تعدیل نیرو انجام دادیم. و شروع همه گیری کرونا موقعیت وحشتناکی برامون ایجاد کرد.هیچ پولی نداشتیم و سرمایهگذارهامون هم دیگه حمایتمون نمیکردن. همون موقع بود که من تصمیم گرفتم یه مجموعه ماسک تولید کنم. همه باهام مخالفت کردن، و گفتن بهتره به همون تولید کفش ادامه بدیم. اما من بدون اینکه به کسی بگم نمونههاش رو طراحی کردم، کارهای تولیدش رو انجام دادم و خودم روی سایت منتشرشون کردم. بعد از یکسال ما 500،000 تا ماسک فروختیم و 500،000 دیگه هم اهدا کردیم. تجارت کفشمون درحال پیشرفت هست و دوباره داریم سرمایهگذار جذب میکنیم.
همیشه همینجوری بوده. درطول 10 سال گذشته هرجا فکر کردیم که کارمون تمومه، یه اتفاق شگفتانگیز برامون افتاده. هفته پیش بعد از یه مدت طولانی من و وقاس اولین تعطیلات خودمون رو داشتیم.** با قطار به ‘درههادسون’ رفتیم و برای اولین بار هیچ برنامهای نداشتیم.** به خودمون یه فرصت دادیم تا بخاطر مسیری که طی کردیم جشن بگیریم. چندتا گالری هنری رو دیدیم و راجع به تغییر سلیقه هامون یه عالمه باهم شوخی کردیم. بعد برگشتیم به اتاقمون و وب سایتهای قدیمی مون رو دوباره دیدیم و به اینکه قبلاً چجوری بودیم خیلی خندیدیم.ما فقط دوتا بچه از یه شهر کوچیک تو پاکستان بودیم که خانوادههای محتاط خودشون رو ترک کرده بودن، یه رویا برای خودشون ساخته بودن و شروع کرده بودن. رویاشون عوض شده بود اما دست از تلاش نکشیده بودن. و حالا به ما نگاه کنید، نگاه کنید به کجا رسیدهایم، و کی شدهایم.“
“یه روز دختری بود که تربیت شده بود تا وابسته باشه، اما از یه روزی شروع کرد به تلاش برای در دست گرفتن سرنوشت خودش، که باعث بوجود اومدن ترس و شک در اطرافیانش، مردم شهرش، خانوادهاش و حتی خودش شد. اون شک و ترسها هنوز هم وجود دارن. حتی باوجود اینکه خیلی پیشرفت کردم اما هنوز هم اون ترس تو وجودم هست.ترس پسرفت کردن و برگشتن به خونه. گاهی وقتا حس میکنم هنوز راه زیادی پیش روم هست تا احساس امنیت بکنم و برای همیشه آزاد باشم. اما من یه راه طولانی رو اومدم، اینو میدونم. تونستم تاثیر زیادی رو خانوادهام تو پاکستان بذارم، از نظر اقتصادی البته. اما مهمتر از همه اینکه من یه الگو شدم. الان حتی خجالتیترین دخترهای فامیل هم دارن با من در مورد رویاهاشون حرف میزنن.
یکی از خواهرهای کوچکم مربی بدنسازی شده و اون یکی خواهرم یه شرکت مربوط یه سلامت زنان تاسیس کرده، که نواربهداشتی میفروشه و تو پاکستان خیلی تاثیرگذار بوده.** اما بیشترین تغییر رو مادرم داشته**. اون الان مدیر مدرسه شده و خیلی به فکر رشد و پیشرفت بچههاس. کلاسهای کامپیوتر ایجاد کرده و دانشآموزهای دخترش رو مجبور میکنه که تکنولوژی رو یاد بگیرن تا بتونن کسب و کار خودشون رو راه بندازن و مستقل باشن.به اونها همون چیزهایی رو میگه که من بعنوان یه دختر کوچک نیاز داشتم بشنوم. من تو این مسیر خیلی تنها بودم و شاید ناخودآگاه هنوز هم رنج میبرم. اما مادرم بخاطر اینکه بیشتر حمایتم نکرده عذرخواهی کرده و من آگاهانه بخشیدمش.
اخیراً اون داستان زندگی خودش رو هم تعریف کرده. اون هم یه خانواده پرجمعیت داشته و دختر بزرگتر بوده که فشار زیادی برای ازدواج کردن روش بوده. اون یه دختر جوان بوده که ترسیده بوده. بنابراین اون تبدیل به مادری شده بود که همون ترس رو به دخترای خودش منتقل کرد، و من این رو درک میکنم.** اون محصول زمانهی خودش بود. اینترنت وجود نداشت، راهی برای ورود به دنیای دیگه نبود، هیچ الگویی وجود نداشت و هیچ زنی نبود که راه رو بهش نشون بده**.
چندوقت پیش ازش پرسیدم: ‘وقتی جوان بودی رویایی نداشتی؟’ گفت: ‘نپرس،’ اما من مجبورش کردم بگه، گفتم: ‘بهم بگو دیگه،’ یه دقیقه سکوت کرد و بعد گفت: ‘رویاهای زیادی داشتم. اما همیشه دلم میخواست خلبان بشم.’