- Published on
بهترین مامان دنیا
- Authors
شوهر من مکانیکه. اما کارش رونق چندانی نداره و درآمدش کفاف زندگیمون رو نمیده. من اینا رو میفروشم تا بتونم خرج تحصیل بچههام رو بدم. دلم میخواد اونا از من موفقتر باشن. دوست دارم یه روز آدم مهمی تو این کشور بشن. از دیدن خوشحالیشون، خوشحال میشم. هربار که شهریه مدرسهشون رو میدم بهم میگن “تو بهترین مامان دنیایی.” بخاطرهمین من تمام طول روز تو آفتاب کار میکنم. بعد از کار میرم خونه، غذا درست میکنم، حمام میکنم، بچهها رو میخوابونم و بعد خودم میخوابم. هفته گذشته مالاریا گرفته بودم. نمیتونستم کار کنم. شوهرم بهم میگفت استراحت کنم اما بچه ها از گرسنگی شروع میکنن به گریه کردن. شوهرم دست تنها فشار زیادی رو متحمل میشه. همونجور که دراز کشیده بودم شروع کردم به دعا خوندن: “خدایا کمکم کن بتونم برم و یه چیزی بفروشم.” اما هربار که بیرون میرفتم تبم خیلی بالا میرفت و لرز میکردم و مجبور میشدم برگردم خونه. امروز اولین روزیه که برگشتم سرکار. صبح که بیدار شدم سردرد نداشتم اما الان حالم خیلی بده. تمام بدنم درد داره. فقط امیدوارم به اندازه کافی فروش داشته باشم تا بتونم مایحتاج فردامون رو بخرم.(لاگوس ، نیجریه)