- Published on
داستان واقعی زندگی من
- Authors
“این موضوع رو برای هرکسی تعریف میکنم به شدت تعجب میکنه. چون از نظر فیزیکی خیلی احمقانه به نظر میاد و من ابرقهرمان نیستم. تو بچگی و نوجوانی به بابانوئل اعتقادی نداشتم. آدمهای مذهبی هم نبودیم. یه مدت به یه مدرسه یهودی رفتم، اما فقط به این دلیل که به جشن تکلیف یهودیان احتیاج داشتم تا یه کم پول دربیارم. رک و راست بخوام بگم، در حقیقت من آدم مومنی نیستم. اما مادرم همیشه یه کم عجیب و غریب بوده. به سحر و جادو هم اعتقاد داره. اهل مسائل معنوی نیس ولی اهل سحر و جادو چرا. انگار اتفاقات به شکل سحرآمیزی میوفته. نیازی نیس خودتون رو بکشین، تقلا کنین یا سر و دست بشکنین. فقط باید بهش اعتقاد داشته باشین تا ثابت بشه، هر چیزی به بهترین شکل ممکن به نتیجه میرسه. مادرم یه بار تونست دوست پسرش رو متقاعد کنه که همه پولاشو روی نقاشیهای بال پروانهها سرمایهگذاری کنه. دوستپسرش با هواپیما به آفریقا رفت و یه انبار اجاره کرد اما حتی یه نقاشی هم نتونست بفروشه. ما اون مرد رو تا آخر عمرش ‘بیل پروانهای’ صدا میکردیم. اما این اون داستانی نیس که میخوام تعریف کنم، حتی مقدمهاش هم نیس. داستان از جایی شروع میشه که کمر مادرم به شدت آسیب دید. دکترا معتقد بودن باید عملش کنن اما خودش تصمیم گرفت بره پیش یه درمانگر به اسم بلانش، که تو خیابون سی و چهار زندگی میکرد. بلانش اصلا مراسم مذهبی یا یه چیزی تو این مایهها انجام نمیداد. بیشتر انرژیدرمانی بود. روی دیوار خونهاش عکسایی از نوک انگشتاش بود که جریان برق ازش خارج میشد، احمقانه به نظر میرسید. شاید هم عکسا فتوشاپ بود، شما درست میگین. اما بلانش مادرم رو روی یه میز خوابوند، و با دستاش به تمام بدن مادرم ضربههای ریز و سریع زد و یهو کمر درد مادرم خوب شد. شاید فقط یه تلقین بود، نه؟ منم همین فکرو کردم. اما بعد بلانش همون حرکات رو روی شونه من که تو کاراته آسیب دیده بود انجام داد. اوضاع شونهام خیلی بد بود، حتی نمیتونستم دستم رو بالا بیارم، اما فردا صبح که بیدار شدم هیچ دردی نداشتم دیگه، کاملا خوب شده بودم. همون موقع به این فکر افتادم که -فقط شاید- تو این دنیا داره اتفاقایی میوفته که من ازش سردرنمیارم. اما بذارید یه کم به این موضوع شک کنیم. من جوان و احمق بودم. یه بچه کودن که با مادرش تو منطقه استوریا نیویورک زندگی میکرد. شایدم همش فقط یه حقهبازی بود. اما به هرحال، این همه داستان نیست، تازه اولشه.” “وقتی ده سالم بود مادرم بهم یاد داد که چه جوری ماریجوانا تو کاغذ بپیچم. خیلی ضایعاس، میدونم. اما فقط گفتم که بدونین مادرم چه هیپی عجیب و غریبی بوده. نهایتا مادرم و بلانش دوستای صمیمی شدن. ما انقدر اونجا رفت و آمد داشتیم که بلانش برام مثل یه خاله شد. اون پیرزن مهربونی بود. یه کم زیادی مشروب میخورد اما زن فوق العاده خوبی بود. به زندگی من علاقه داشت و درمورد احساساتم میپرسید. یه چیزایی راجع به کارما، تناسخ و اینجور چیزا بهم یاد میداد. من همیشه میدیدم که کارای ماوراءطبیعی انجام میده. چپ و راست مردم رو درمان میکرد. یه روز به مادرم گفت: ‘دوروتی تو سرطان ریه داری. هنوز پیشروی نکرده اما باید بری و جراحیش کنی.’ بنابراین مادرم رفت بیمارستان تا یه اسکن بگیره، اما میدونی، یه چیزی تو ریه اش بود. یه توده سلولی بود که به سختی قابل تشخیص بود. دکتر معتقد بود چیز خاصی نیس، اما نمونهبرداری انجام داد و خب مطمئن شدیم که سرطانه. دیوانگی محض بود. ولی من اینجور چیزا رو زیاد میدیدم. تو تمام مدت نوجوانیم بلانش قسمت مهمی از زندگیم بود. یه روز یه دختر جذاب سیگاری برای درمان اومد خونه بلانش. دختر نبود، زن بود، حدود سی سالش بود. هیپی و عجیب. شلوار جین و تیشرت پوشیده بود. کاملا شبیه خودم بود. وقتی چشمم بهش افتاد، عذرخواهی کردم و رفتم دستشویی. از دوازده سالگیم که سر مسابقه اسبدوانی با پسرخالهام شرطبندی کرده بودم، با عیسیمسیح حرف نزده بودم. اما اونموقع در رو پشت سرم بستم، دستام رو گره کردم و گفتم: ‘یا مسیح، لطفا، منو به این دختر برسون و من دیگه هیچوقت چیزی ازت نمیخوام.’ بعد رفتم بیرون، خیلی خونسرد باهاش دست دادم. گفت:’من ویکی هستم.’ و تمام، هیپنوتیزم شدم. ولی همه چیزو خراب کردم، نمیتونستم تکون بخورم. اما اون نیروی ماوراءطبیعی دوباره بهکار افتاد. چون روز بعد وقتی از کلاس بازیگری اومدم بیرون، دقیقا تو همین نقطه، جایی که حتی نزدیک خونه بلانش هم نیس، وایساده بودم که دیدم ویکی داره از بالای خیابون میاد سمت من. سلام کرد و پرسید چیکار میکنم. بهش گفتم دارم درس میخونم تا بازیگر بشم. اونم گفت:’اوه، باید باهم یه تئاتر ببینیم.’”